#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت هفتم
🍃تلفن زنگ خورد... حاج علی تلفن را جواب داد، سلام کرد. چند دقیقه
سکوت و صدای حاج علی که گفت "انا لله و انا الیه الراجعون..."
بعد آهسته گفت:
_باشه، ممنون؛ یا علی!
تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر
مردش را استشمام میکرد
َ
_داره میاد!
سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست
این صبحانه برای اوست...
آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش
دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان
بده! به داد دل این دختر برس! به داد تنها داشته
ی حاج علی از این دنیا
برَس
َ
... خدایا فریاد رس بی پناهی این قلب باش !
َ
رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا
بود که خبر میگرفت.
_رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
_سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن.
_الان میام اونجا!
تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد
ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر
بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته ی ارمیا را شنید:
_بفرمایید!
_صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟
_بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟
_دارن میارنش، من تو راه خونه شونم.
_منم الان حاضر میشم و راه میافتم
_اونجا میبینمت...
رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به
یک خانه میکشاند.
ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری اش را برداشته بود که مسیح
جلویش را گرفت:
_کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری!
_دارن میارنش، باید برم اونجا!
_چرا باید بری اونجا؟
_باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا!
_منم باهات میام.
یوسف: منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم.
ارمیا کلافه شد.
_باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده!
همه به سمت خانه ی سیاهپوش آیه رفتند. همسایه ها جمع شده بودند...
اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و
ّ همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرم بود انگار!
آیه اشکهایش را ریخته بود، گریه هایش را کرده بود. چشمهایش دو
کاسه ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند!
از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود
دسته گل زیبایی بخرد
ُگلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس
ها داده بود.
دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید. همسرش به خانه میآمد...
بعد از دو هفته به خانه میآمد، هم نفساش می آمد... بیا نفس! بیا
هم نفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه ات. خانه ای که تو گرمای آن
هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه هایت را خرج دخترکت
کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه ات کنی!