#سایه_شوم
#قسمت دوازدهم
🍃آقاي صـمیمی و آقاي پارسا کم کم
مرا تهدیـد میکردنـد و میگفتنـد اگر تو نخواهی که تسـجیل شوي دیگر نمیتوانی در این خانه زندگی کنی چون همه اعضاء این خانواده از بهائیان فعال اینجا معه هسـتند و تو اگر نخواهی مثل آنها باشـی نمیتوانی با آنها زندگی کنی یعنی براي خودت سـخت
میشود و من با اینکه به شدت از این تهدیدها و این رفتارهاي کودك فریبانه متنفر بودم و این سیاست ابلهانه راکه آنها اتخاذ کرده بودند بسـیار احمقانه میدانسـتم تصـمیم خود را به آنها گفتم و آنها باخوشحالی فرم مخصوص تسجیلی را به من دادند و من آنرا
پرکرده و امضاء کردم. آنها به من تبریک گفتنـد و به پـدر و مادرم هم تبریک گفته و رفتنـد. شب همانروز برادرم همه را دعوت کرده بود، در آنجا همه مرا تحسـین کرده و تبریک میگفتنـد و تشویق میکردنـد که در این عرصه خودي نشان دهم و آنچنان از
استعدادها و قابلیتهایم استفاده کنم که همه را مدهوش خود کرده و غبطه دیگران را برانگیزم. ایام به همین منوال میگذشت و من
از همانروزها مسـئولیتهایی را برعهده گرفتم، مسئول و مربی مهدکودك، عضو هیئت موسیقی و عضو کمیسیون نوجوانان شدم که
هرکدام از اینها احتیاج به فعالیتهاي جانبی زیادي داشت و تقریبا همه اوقاتم پرشده بود.