🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت
#چهل_وسه
مجید میپرسد:
-راستی دادا، دستت چی شدِس؟ چرا اینطوری شد؟ یُخده تعریف کن راه کوتاه بِشِد.
دوباره یاد سوزش زخمم میافتم.
داشت یادم میرفت ها، این دوباره یادم انداخت.
لبم را میگزم و یک لبخند ملیح حوالهاش میکنم:
-مجید جان نگفتی بچه کجایی؟
عجب سوال مسخرهای پرسیدم!
خب، توی این فرصت کم، چیز بهتری به ذهنم نرسید.
مجید چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
-اولندش، شوما میباس بوگوی بِچه کوجای که نیمیتونی اِز لهجهم بفهمی اصفانیام! دومندش، خب میخَی جواب ندی نده، چرا اینجوری میپیچونی؟
باید اعتراف کنم ،
یکی از سختترین قسمتهای شغل یک مامور امنیتی، این است که سوالهای دیگران را طوری بپیچانی که نه چیزی را لو بدهی و نه ناراحتشان کنی.
اصلا این مبحث پیچاندن ،
باید چند واحد در دانشگاههای ما تدریس بشود که سایر ماموران محترم، مثل من انقدر ناشیگری نکنند.
سیدعلی به دادم میرسد و میگوید:
-خب مجید دلبندم، اگه قرار بود ما بدونیم که همون موقع توضیح میداد. تو هنوز نفهمیدی سیدحیدر مثل خودت دهنلق نیست؟
مجید کامل برمیگردد به سمت سیدعلی و چشمغره میرود:
-حیف که اولاد پیغمبری، زورم بهت نیمیرِسِد.
بعد دوباره رو میکند به من:
-اصلاً سوالا کاری نیمیپرسم. اِز خودِد بوگو. اومِدِی قاطی مرغا یا نه؟
از درد صورتم جمع میشود و میپرسم:
-چی؟
سیدعلی دوباره ضربهای به کتف مجید میزند: -منظورش اینه که ازدواج کردین یا نه؟
سوالش مانند طعم گس خرمالو،
صورت و دهانم را در هم میپیچد؛ طوری که نمیتوانم حرف بزنم.
نمیدانم بگویم آره یا نه.
تا قبل از خانم رحیمی، بجز مطهره کسی را در ذهنم راه ندادم. این یعنی متاهلم یا مجرد؟ معدهام میسوزد، دستم هم.
کاش مجید درباره کارم سوال میپرسید،
اصلا همه چیز را میگذاشتم کف دستش؛ اما این سوال نه...چون خودم هم جوابی برایش ندارم.
-دادا...! دادا کوجای؟
صدای مجید است که با زمزمه آرام سیدعلی قطع میشود:
-ول کن مجید. خب بلکه دوست نداشته باشه از خودش و زندگیش چیزی بگه. اصلاً به تو چه؟
دوباره یک دستانداز بزرگ را رد میکنیم و دوباره سرمان میخورد به سقف.
درد اول در کف سرم پخش میشود ،
و بعد خودش را میرساند به فک و صورت و تمام سرم.
مجید آرامتر از قبل میگوید:
-عاشقیا...
ناخودآگاه یک نفس عمیق میکشم.
عاشق هستم؛ اما نمیدانم عاشق کی؟ حالم را که میبینند دیگر سربهسرم نمیگذارند. نمیدانم الان قیافهام چه شکلی شده است. میترسم همین قیافه، راز درونم را لو بدهد. نمیدانم چه فکری دربارهام کردهاند،
اصلاً مهم نیست. رو میکنم به بیابان و اجازه میدهم باد داغ به صورتم بخورد. زخمم میسوزد؛ اما نه به اندازه زخم قلبم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃