چهاردهم که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه! با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو! عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم! با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا! و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه! از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟! یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود! اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم... دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود! وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون... برام مهم نبود اطرافم چه خبره... زدم زیر گریه.... تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی... تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه... نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه! اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟! میگی یه شوخیه! حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین... بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم... همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه! هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟! نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟ از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما! ولی به من هم حق بده مهسا! من هنوز از این اتفاق شوکه ام! بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟! مهسا ساکت شد... احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته! همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی... آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین!