#قسمت 3⃣6⃣
🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خواند که یک شبه رضایت و آذر را دق داد!
غروب آن روز دیدنی بود آذر روی مبل میفتد و به پایش میزند ای وای...خدایا منو بکش... ببین این مردم خام شد! ای خدا. ای وای...
یلدا کنارش مینشیند و شانه هایش رامیمالد...مامان حرص نخور اینقدر...تروخدا...
آذراما مثل ابر بهار اشک میریزد. یحیی گوشه ای ایستاده و باناراحتی تنها تماشا می کند. به آشپزخانه می روم و یک لیوان رااز آب شیر پر می کنم، چند حبه قند داخلش میریزم و باقاشق دسته بلند هم میزنم. باعجله به پذیرایی برمیگردم و لیوان را دم دهان آذر میگیرم. بادست پسش میزند و ناله می کند: این چیه؟ اینو نمیخوام...بذارید بمیرم. ای وای...
یلدا: مامان جون تروخدا آروم باش..
یحیی دست به سینه میشود و به من نگاه می کند. درعمق چشمانش چیزی است که تنم را میلرزاند. شانه بالا میندازد و مستاصل به چپ و راست سر تکان میدهد. عمو دستی به سیبیل پرپشتش میکشد و زیرلب لاالله الا الله میگوید...خانم! این چه کاریه! ماشاءالله صاف صاف فعلا جلوت وایساده! چیزی نشده که...یک کم انصاف داشته باش زن!
آذر مثل اسفند روی آتیش یک دفعه ازجا میپرد...من؟! من انصاف داشته باشم یاتو؟! پسر بزرگ نکردم که دستی دستی بدم بره! چرا نمیفهمی آقا! به قدو بالاش نگاه می کنم حالم بدمیشه! و بعد بایقه پیراهن گلدارش اشکش راپاک می کند..
عمو :دستی دستی کجابره؟! اولا رفتنش که حتما باشهادت تموم نمیشه...دوما همه یه روز میمیریم.. ممکنه خدایی نکرده باهمین قدو بالا شب بخوابه صبح پانشه ها!
آذر دودستی به صورتش میکوبد میخوای سکتم بدی آره؟! الهی دشمنش بمیره. خدا بگم چیکارکنه اون حاجی رو اومد و مغزتورو شست!
یحیی آرام شکایت می کند : مامان نگو دیگه.. به اون بنده خدا چیکار داری؟!
آذر انگشت اشاره اش را بالا می آورد و بلند میگوید: یحیی! تو یکی حرف نزن وگرنه حسابت رو میرسم.من و یحیی بی اراده میخندیم.
یحیی:خوب شهیدشم بهتره ها!!
آذر دستش رااز دست یلدا بیرون میکشد و همانطور که به سمت اتاقش میرود دادمیزند:نخیییر...مثل اینکه جمع شدید منو بکشید! ول کنم نیستید.عمو جلوی خنده اش را میگیرد و میپرسد: حالا کجا میری؟! آذر به اتاقش میرود و بعداز چند لحظه با چادرمشکی اش بیرون می آید... میخوام برم هرکار دوست دارید بکنید! باچشمهای گرد ازروی مبل بلند می شوم و با فاصله دوقدم ازیحیی می ایستم. یلدا به طرفش میدود و میگوید: مامان زشته بخدا! کجا میرم میرم می کنی! دروهمسایه ها چی میگن؟!
- بذار بگن! بذار بفهمن قصد جونمو داشتید...دلم برایش میسوزد. ازته دل گریه می کند. زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم... باید هم برای این پسر گریه کرد...! فرزند صالح برای پدر و مادر...همان جگرگوشه است!نباشد...یک چیز لنگ میزند! یحیی متوجه نگاهم میشود و لبخند میزند. آستین هایش را تا آرنج بالا میدهد و به سمت آذر میرود :مامان قربونت برم ...نکن سکته می کنی ها!
آذر: اگه نگران سکته کردن منی.. پس نرو! باشه مادر؟ و با عجز و التماس به چشمان پسرش زل میزند. قدش تاسینه ی یحیی است...یحیی دستش را داخل موهایش فرو میبرد و گویی دل من را چنگ میزند..فدای اشکات بشم! ولی...بخدا نمیشه نرم!
- پس منم میرم! یحیی را کنار میزند که عمو دستش رامیگیرد و باملایمت میگوید: خانم جان! کجا میخوای بری اصلا؟!
- خونه بابام!
هاله ی لبخند چهره ی عمو را میپوشاند: کدوم بابا؟! ... خدا پدرتو بیامرزه...یادت رفته دیگه جفتمون بابا نداریم؟!
یک دفعه اشکهای آذر خشک میشود و مثل میرغضب اخم می کند...انقدر قیافه اش خنده دار میشود که همه پقی زیرخنده میزنیم...چادرش رااز سرش در می آورد و همان جا روی زمین باحرص میشیند... خدایا یه بابا هم نداریم برای قهر بریم خونش! دودستش رابالا می اورد و به سقف نگاه می کند :کرمتو شکر!
و بعد به یلدا چشم غره میرود: مرض! دختراینقد نمیخنده...اون آب قندو بیار قلبم وایساد! یحیی بلند میخندد، سمت من می آیدولیوان را ازدستم میگیرد و تشکر می کند. جلوی آذر زانو میزند و لیوان را جلوی دهانش میگیرد. آذر بالحنی مملو ازخشم و حرص میگوید: بدش من خودم دست دارم..یحیی ولی یک دستش را پشت کمر آذر میگذارد و لیوان را بزور کج می کند... قربون قهرکردنت بشه یحیی! پیش مرگت شم! اصلا شهید ناز کردنتم! یک لحظه جا میخورم...چه الفاظی!
هیچ گاه گمان نمی کردم یک پسر ریشوی عقب مانده دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام شود....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣
@Mattla_eshgh