پشت گوشی تند تند و با عجله گفته بود چند درصد بیشتر شارژ ندارد؛ که توی راه است و دارد خاموش می‌شود گوشی وامانده اش، که باید الاهمُ فالاهم کنم نگفته هایم را، که معلوم نیست کی و کجا بشود گوشیش را دوباره روشن کند که بلکه بتوانم دوکلام خبر بگیرم از حالش... گفته بود وقت نداریم و باید توی همین یکی دو دقیقه هرچه را می‌خواهم بگویم‌ و من آن لحظه به همه چیز فکر کرده بودم، به خیلی چیزهایی که ارزش گفتن نداشتند وسط آن بلبشو، به خیلی چیزهای مهم تر که شاید گفتنشان خالی از لطف نبود و آن وقت رسیده بودم به دو جمله که تمامی مرا خلاصه وار برایش شرح بدهد و با اهمیت ترین کلامی باشد که آن لحظه بشود به زبان آورد و گفته بودم: " خیلی دلتنگت هستم وخیلی تر دوستت دارم! " همین! همین و نه چیزی بیشتر و بعدها همیشه این فکر با من بود که کاش ما آدم ها همیشه ضرب العجل داشتیم برای دوستت دارم گفتن ها و حرف دل زدن هایمان! کاش یک نفر بود که کنار گوشمان می‌خواند هی فلانی! وقت نداری ها! تا فرصت هست، کوتاه و مختصر حرف دلت را بزن که فردا حسابی دیر است، که فردا مجالِ از دل گفتن نیست که شارژ گوشی تمام می‌شود، که جاده خبر نمی‌کند، که خدا می‌داند فردا روز چه کسی هست و چه کسی نیست... و آن وقت ما فرزندانِ آدم، قبل از این که مهلتمان تمام بشود، غرورمان را می‌گذاشتیم زیر پایمان تا قامت همتمان بلند شود برای گفتن مهم ترین حرف‌های دنیا به عزیزترین هایمان... برای گفتن نرو برای گفتن برگرد برای گفتن دوستت دارم برای گفتن دلتنگت بودم برای گفتن دلتنگت هستم و برای گفتنِ تا همیشه... همیشه... دلتنگت خواهم ماند! - @Mava_a 🪴