سیب من! بوی بهشتی که جهانم دارد
عطر جامانده ی تو در تن بارانی هاست
ترس طوفان به دلم راه ندارد وقتی
شانه ات یک تنه درمانِ پریشانی هاست
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
- @Mava_a !🌿'
دلم واسه صدات تنگه دلبر!
خیلیم تنگه!
برای تو که فرقی نمی کنه
فقط محضِ قرارِ دلِ بی قرارِ من زنگ بزن
و تا برداشتم بگو: عه! اشتباه شده!
اشتباه گرفتم شماره رو!
بعد اشتباهی یه شب تا صبح
حرفای اشتباه تر بزن!
که من فقط گوش کنم صداتو
که مرهم بذارم رو زخم دلتنگیام
که آروم کنم دل بی تابمو
باور کن چیزیم نیست
من حالم خوبه
خوبِ خوب
کنار اومدم با همیشه نبودنات
فقط...
دلم واسه صدات تنگه دلبر
خیلی تنگ!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مجهول
- @Mava_a !🌿'
ماوی 🇵🇸
"من نمیتونم فراموشت کنم؛ خا؟!
اولین ها هرگز فراموش نمیشوند...
اولین نگاه...
اولین عشق...
اولین قرار...
اولین اعتراف...
اولین بوسه...
یا
اولین بهانه...
اولین قهر...
اولین گریه...
اولین شکست...
اولین خیانت...
خوب یا بد،
تلخ یا شیرین،
اولین ها همیشه ماندگارند...
لطفا با احتیاط خاطره بسازید!
#طاهره_اباذری_هریس
- @Mava_a !🌿'
دوست داشتن تو اما
آخرین نخیست
که مرا وصل میکند به زندگی
تنگ در آغوشم بگیر
که دستم را رها کنی اگر
این بادبادکِ غمگین
تا ابد گم میشود میانِ طوفانها...
- #طاهره_اباذری_هریس
#هِناس
- @Mava_a !🥥'
هی لابه لای جزوه هایم نقش میبندد...
غیر ارادی اسم تو،
عاشق شدم انگار!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
- @Mava_a !🥥'
ماوی 🇵🇸
رسم شد شقُّ القمر کردن میان کوفیان از همین شمشیر، درس آموخت عاشورا، عمود... - #قاسم_صرافان #شب_قدر
Haj Mahmood_Heidar Heidar.mp3
7.94M
غمِ پهلوی خونین کسی جان بر لبت کرده...
تو را ای ماه! از پا درنمیآورد خنجرها!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
- @Mava_a !🕯'
از سرِ ناچاری و تنهائی
هر کس و ناکسی را راه ندهید به حیاط خلوت زندگیتان...
گرسنگی هرگز دلیل موجهی برای خوردن غذای فاسدی که در نهایت مسمومتان میکند نیست!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
- @Mava_a !🥥'
میشد قفست باشم
ولی آشیانه ات شدم!
در باز است
پنجره هم؛
تو ولی نرو :)
- #طاهره_اباذری_هریس
#آسو
- @Mava_a !🥥'
ماوی 🇵🇸
دختر که باشی میشوی رویای بعضی ها
دختر شدن یعنی همین دنیای بعضی ها
سنگ صبور مادر و عشقِ پدر یعنی...
یک قلب کوچک میشود دریای بعضی ها
دختر که باشی خواهرت یعنی وجودت هم...
آغوش خواهر میشود معنای بعضی ها
دختر که باشی میشوی جان برادر هم...
یعنی دلیل غیرت زیبای بعضی ها
دختر که باشی میشوی لبخند یک عاشق
گاهی دلیل گریه ی شب های بعضی ها
دختر که باشی تو اگر دارا نباشد هم ...
چون عاشقی پس میشوی سارای بعضیها
سیبی هوس کردی ولی تنها به یک علت...
باشی همیشه، تا ابد حوای بعضی ها
دختر که باشی میشوی همسر و گاهی هم...
هم میشوی مادر و هم بابای بعضی ها!
در یک کلام ساده، وقتی دختری یعنی...
هستی امید و شادی دنیای بعضی ها!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
- @Mava_a !🌈'
ندارم خوابِ آرامی مگر در کنجِ آغوشت...
بیا درمان بکن این شب نخوابیهای دائم را
- #طاهره_اباذری_هریس
#وِنوش
🌙' Mava | مأوی
عشق
مثل پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...
به خیالت هیشکی نمیفهمه، اما بوی خنکِ پرتقالیش میپیچه همه جا و عالمو پر میکنه از عطرِ عاشقی و لبخند.
عشق
مثلِ پرتقال پوست کندنای یواشکی، زیرِ نیمکتای کلاس اول دبستانه...
خودشم که نمونه، خاطره ی بوی پرتقال و بهشتش، تا ابد یادگاری میمونه توی حافظه ی دستات!
#طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
☕️' Mava | مأوی
نه اینکه من شاعر خوبی باشم ..
نه!
"تو"خیلی بیشتر از آنچه فکرش را هم بکنی غزلی!
-#طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
☕️' Mava | مأوی
کارآموز بودیم، بخشِ جراحیِ کودکان...
بیمارستان دولتی بود و خانواده ی بعضی از بیمارا بی بضاعت و من دل نازک! دوست داشتم کاری بکنم براشون، دوست داشتم دردشونو کمتر کنم؛ برای همین هرصبح، با همون دارایی اندکِ دانشجویی، در حدِ وسع، با دستِ پر میرفتم بخش، با دفتری، مداد رنگی ای، عروسکی، عکس برگردونی، نقاشی ای، چیزی...
یه روز بچه ی چند ماهه ای رو آوردن که پدر و مادرش رهاش کرده بودن، نه دست داشت و نه پا، از بهزیستی اومده بود. از لحظه ای که رسیده بود، گریه میکرد و قرار نداشت...
نمیدونستم چه کاری از دستم برمیاد برای آروم کردنش، از استادم پرسیدم: چرا گریه ش بند نمیاد وقتی درد نداره؟ چرا ناآرومیش تمومی نداره با اینکه مشکلی نداره؟ باید چیکار کنیم براش؟
چه دارویی بدیم بهش؟
چی هست که بتونیم براش تهیه کنیم و خوب شه حالش؟
خندید؛ گفت:
هیچی!
رفت نزدیک تر و بچه ای که از گریه داشت کبود میشد رو آروم بغل کرد و سرشو گرفت به شونه ش و گریه تموم شد، بی قراری تموم شد، ناآرومی تموم شد...
به همین سادگی!
گفت: خیلی از این بچه ها، کسی رو ندارن که دوستشون داشته باشه... یادت نره! گاهی وقتا نیازی به دارو نیست، نیازی به پول یا هیچ چیزِ دیگه ای نیست، فقط یه ذره محبت کافیه، یه گوشه ی دنج آغوش کافیه، چند کلام محبت آمیز، یه لبخندِ دلگرم کننده، کمی توجه...
همینا کفایت میکنه!
گفت: این بچه ها چیز زیادی از دنیا نمیخوان، فقط دنبالِ محبتن، منتظرِ توجه، دلتنگ آغوش...
چیزی که خیلیا دارن و قدرشو نمیدونن!
گفت: از من به تو نصیحت جوون، اگه دستی رو داری که همیشه برای به آغوش کشیدنت بازه، اگه کسی رو داری که با هربار دیدنت از ته دل چشماش برق بزنه و لبهاش بخنده، اگه جایی کسی همیشه انتظارِ اومدنتو میکشه، اگه هنوز سایه ی پدر و مادر و خانواده و رفیق و دلبری بالا سرت هست، قدرشو بدون که خیلیا حسرتشو میخورن...
همین!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
" کد نود و نه به اورژانس! کد نود و نه به اورژانس! " آخرهای شیفت بود، لحظه شماری میکردم برای به خانه رفتن و یک دلِ سیر خوابیدن...
کد که خورد معطل نکردم، لباس های اتاق عملم را عوض کردم و به دو خودم را رساندم به اورژانس، همه ی تیم احیا آمده بودند و هنوز، بیمارِ کد خورده نیامده بود...
انتظار هرچیزی را داشتم، چاقو خوردگی، گلوله خوردگی، تصادف، سقوط از ارتفاع، اَرِست، هر چیزی...
غیر از اینکه بیمار با پای خودش و لبخند به لب، بیاید و بایستد جلوی جماعت منتظر و مضطربی که ما باشیم و در بیاید که: بیماری که اورژانسی پذیرش شده منم، فاویسم دارم، باقلا خوردم! و بعد که دید با تعجب و بر و بر داریم نگاهش میکنیم، نیشخند بزند و بگوید: یه کم دیگه هم تنگیِ نفسم شروع میشه و بعدش افقی میشم! کمی بعد، اوضاع تحت کنترل بود و همه برگشته بودند بخشهایشان، به جز من و یکی دو نفر دیگر که داشتیم بالای سر کسی که شباهتی به بیمار نداشت و لم داده بود روی تخت و داشت از سِرمش لذت میبُرد، میچرخیدیم! برای سنجش سطح هوشیاری و شرح حال گرفتن بود، یا کنجکاوی نمیدانم! همکارم پرسید: میدونستی فاویسم داری و باقلا خوردی؟ پرسیدن نداشت، میدانست، همان اول که آمده بود، خودش گفته بود!
نگاهِ پرسش گرمان را که دید، به زبان آمد:
- هیوده هیجده ساله بودم که عاشقش شدم و عاشقم شد، هم سن و سال طور بودیم، خانواده هامون که فهمیدن، من یه فس کتکِ مفصل خوردم و اون توی خونه زندانی شد یه مدت، فکر می کردن اینجوری از صرافت هم میافتیم، نیفتادیم...
بابای من سربازی نرفته ی منو بهونه کرد، بابای اون دانشگاهِ قبول نشده ی دخترشو، رفتم سربازی، رفت دانشگاه، همه شون خیال میکردن فراموشم میکنه توی فاصله، یه بهترشو پیدا میکنه، یه با کمالات ترشو، نکرد، موند به پام...
گفتن بیکاری، نداری خرج زندگی بدی، کار پیدا کردم، اوضاع روال شد، پول رو پول گذاشتم، خونه رو خونه، ماشین رو ماشین، به خیال خامشون حالا که وضعم بهتر شده بود، دیگه باید ولش میکردم و میرفتم دنبال یکی بهترش، نرفتم، نبود بهتر ازش، موندیم به پای هم...
ده سال آزگارو اینجوری سر کردیم، ولی بالاخره شد! هفته ی پیش مراسم خواستگاری و نامزدیمون بود، امروزم مهمون بودم خونهشون، کی باورش میشه پسر؟ خودش با دستای قشنگِ خودش برام باقلا پلو با ماهیچه پخته بود، ذوقشو داشت، ذوقشو داشتم، یادش رفته بود مشکلمو انقدر که خوش بود احوالش، مهم نبود، یه کوچولو ته دیگ غذاش سیاه و برشته شده بود و برنجشم شور، اینم مهم نبود، حتی اینکه میدونستم مجبورم بعدش یکی دو روزی رو روی تخت بیمارستان سر کنم هم مهم نبود، همین که خوشحال بود و میخندید، برای من تا عمر دارم کفایت میکنه!
ناخودآگاه داشتم لبخند میزدم، همکارم با خنده سر تکان داد:
+ امان از دستِ شما جوونا! حالا ارزششو داشت اینجوری گرفتار کنی خودتو؟
لحظه ای مکث نکرد، نیازی به فکر کردن نداشت انگار، خندید
- هیچ و پوچ نبود، ارزششو داشت...
تازه این که چیزی نیست، انقدر میخوامش، انقدر دام رفته راش، که حتی اگه لازم باشه جونمم بده برای یه لبخندش، بازم ارزششو داره!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
پشت گوشی تند تند و با عجله گفته بود چند درصد بیشتر شارژ ندارد؛ که توی راه است و دارد خاموش میشود گوشی وامانده اش، که باید الاهمُ فالاهم کنم نگفته هایم را، که معلوم نیست کی و کجا بشود گوشیش را دوباره روشن کند که بلکه بتوانم دوکلام خبر بگیرم از حالش...
گفته بود وقت نداریم و باید توی همین یکی دو دقیقه هرچه را میخواهم بگویم و من آن لحظه به همه چیز فکر کرده بودم، به خیلی چیزهایی که ارزش گفتن نداشتند وسط آن بلبشو، به خیلی چیزهای مهم تر که شاید گفتنشان خالی از لطف نبود و آن وقت رسیده بودم به دو جمله که تمامی مرا خلاصه وار برایش شرح بدهد و با اهمیت ترین کلامی باشد که آن لحظه بشود به زبان آورد و گفته بودم:
" خیلی دلتنگت هستم وخیلی تر دوستت دارم! "
همین!
همین و نه چیزی بیشتر و بعدها همیشه این فکر با من بود که کاش ما آدم ها همیشه ضرب العجل داشتیم برای دوستت دارم گفتن ها و حرف دل زدن هایمان!
کاش یک نفر بود که کنار گوشمان میخواند هی فلانی! وقت نداری ها! تا فرصت هست، کوتاه و مختصر حرف دلت را بزن که فردا حسابی دیر است، که فردا مجالِ از دل گفتن نیست که شارژ گوشی تمام میشود، که جاده خبر نمیکند، که خدا میداند فردا روز چه کسی هست و چه کسی نیست...
و آن وقت ما فرزندانِ آدم، قبل از این که مهلتمان تمام بشود، غرورمان را میگذاشتیم زیر پایمان تا قامت همتمان بلند شود برای گفتن مهم ترین حرفهای دنیا به عزیزترین هایمان...
برای گفتن نرو
برای گفتن برگرد
برای گفتن دوستت دارم
برای گفتن دلتنگت بودم
برای گفتن دلتنگت هستم
و برای گفتنِ تا همیشه...
همیشه...
دلتنگت خواهم ماند!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🪴
همه ی دانشکده خبر داشتند، بدجور عاشق بود! همدانشگاهی بودیم، هم اتاقیِ خوابگاه هم؛ خودم دیده بودم یک وقت ها، یواشکی از روی صفحه ی
گوشی، عکسِ کسی را می بوسد و میگذارد سرِ دلش، یا کنجی پیدا میکند و شماره ای میگیرد و با لبخند می ایستد به زمزمه کردن های عاشقانه...
من کنجکاو بودم و پیگیر، او ساکت و تودار! دلم میخواست سر دربیاورم از رازِ مگویش، از نگفتههاش! آنقدر پاپی شدم تا یک شب از آن شب های خوابگاه، که هیچ رازی توی دلِ هیچکسی نمیماند، سفره ی دل وا کرد برایم...
گفت:
- سنتی ازدواج کردم...
بعد خندید
- نه زوری مثلِ رُمانا، ولی از سرِ عشق و علاقه هم نبود؛ انتخابِ بابام بود! با من خیلی فرق داشت، خیلی. نمیدونم چرا هیچ وقت نخواستم درست و حسابی بشناسمش، از همون اول باهاش لج داشتم انگار...
الانمو نبین، نفهم بودم، بچه بودم! تحقیر میکردم، خودشو، نماز خوندنشو، اعتقادشو، لباس پوشیدنشو، حرف زدنشو حتی! نمیدونم چرا ولی دلم میخواست آبروشو ببرم، هر کاری که خلافِ مرامش بود میکردم که بچزونمش، اذیتش کنم، زجرش بدم...
اونم میدید و دم نمیزد، میدید و تلافی نمیکرد، میدید و صبوری می کرد...
تا اون جایی ادامه دادم بچه بازیامو که جونش رسید به لبش، قصد کرد طلاقم بده، نه بخاطر خودش و آبروش، بخاطر من! میترسید سر این لج و لجبازیا کار دست خودم بدم...
کلی جون کنده بودم تا برسم به جایی که بالاخره خودش خسته بشه و بیخیالم بشه، اما حالا که رسیده بودم بهش، نمیدونستم چه حسی دارم، خوشحالم یا ناراحت؟
داشت کم کم تموم میشد و من هر روز بی دلیل حالم بد و بدتر میشد. زود خسته میشدم، تمرکز نداشتم، همه چیزو فراموش میکردم، جون نداشتم هیچ کاری کنم، چشمام درست نمیدید، ناچار کارم کشید به این دکتر و اون دکتر و عکس و آزمایش و...
آخرین جلسه ی دادگاهمون بود که فهمیدم اِم اِس دارم، بابام که فهمید، اونم فهمید...
زد زیر همه چی، گفت زنمه! گفت دوسِش دارم حتی اگه اون نداشته باشه! گفت طلاقش نمیدم...
اون موقع بود که چشمای کورم بینا شد انگار، دیدم! خودشو، احساسشو، باورشو، خوبیشو...
با اینکه معلوم نبود بیماریم توی چه سطحیه، معلوم نبود چقدر ممکنه پیشرفت کنه علائمش، معلوم نبود چقدر زنده بمونم، موند و ورِ دلش نگهم داشت.
الانم هیشکی خبر نداره از حالم، غیر خودش و خداش و بابام، دلش نمیخواست از کسی طعنه و زخم زبون بشنوم...
نگاهِ متعجبم را که دید، خندید
- حق داری! باور کردنش سخته.
خودمم یه وقتا تعجبم میگیره از این آدم، از بزرگیِ عشقش. گاهی بهش میگم خب برو پیِ زندگیت، چرا موندی وقتی میتونستی بری؟ میخنده! میگه هنر همینه که وقتی میتونی بری و خراب کنی، بمونی و بسازی...
میدونی؟
تازه فهمیدم اصلا عشق یعنی همین! اگه راستکی باشه، شفاست، درمونه، نجات میده آدمو!
توام از این به بعد اگه خواستی کسی رو دعا کنی، بگو الهی خدا به عشق دچارت کنه، یه عشق واقعی!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🪴
در عربی، واژه ای هست به نام الوُجُوم،
به معنایِ درد و اندوهی که صاحبش را لال میکند، ساکت میکند، خفه میکند...
عزیزی تعریف میکرد مادرِ رفیقمان که فوت شد، گریه نکرد، حتی به اندازه ی یک قطره اشک.
به ظاهر آرام بود و سه روز بعدش، شنیدیم سکته کرده، خون داخل رگهای مغزش لخته شده و رفته توی کما...
با خودم فکر کردم این روزها، دنیا پر است از آدم هائی که آرامند، ساکتند، اشک نمیریزند، گلایه نمیکنند حتی، اما از رفتنِ کسی، از نبودنِ کسی، از غصه ای، غمی، دردی، چیزی، خفه شده اند، لال شده اند، سکته ی مغزی کرده اند، خون توی جانشان لخته شده و رفته اند توی کما، تمام شده اند، خفه شده اند، مُرده اند، اما هنوز زنده اند به ظاهر و هر روز، بی صدا، کنارمان راه میروند و نفس می کشند و لبخند میزنند...
وقتی کسی فریاد میزند، یعنی هنوز چیزی برای از دست دادن دارد، ولی امان از کسی که ناچار شده باشد به سکوت، چاره ای نداشته باشد به غیر از سکوت...
خلاصه کنم، تا دیر نشده، حواسمان به آدم های ساکتِ زندگیمان باشد!
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🪴
یه آشنایی داشتیم، مادرِ دوتا دخترِ خوشگل بود. فصلِ درس و مدرسه که میشد، هر شب تا دیر وقت بیدار میموند و برای زنگ تفریح فردای بچه هاش، کلی لقمه و خوراکی رنگارنگ آماده میکرد، انقدری که بیشترشون دست نخورده برمیگشتن. هر روزِ خدا، کله ی سحر باهاشون بیدار میشد و تا آماده بشن، همراهشون صبحونه میخورد و نمیذاشت حتی یه روز شکمِ گشنه برن مدرسه.
میگفت: من مادر نداشتم، خیلی بچه بودم وقتی مادرم مُرد! مدرسه که میرفتم، میدیدم مامانای بقیه ی بچه ها، توو کیفشون لقمه و میوه و خوردنیای خوشمزه گذاشتن، ولی من کسی نبود برام از این کارا بکنه، خودمم بلد نبودم، گرسنه میموندم همیشه! دردِ بی مادری برام همین یه قلم نبود ولی هنوزم سردردای صبحایِ مدرسهمو یادمه! برای همین به هر زحمت و جون کندنی هست، تلاشمو میکنم که برای بچههام، اون مادری باشم که خودم همیشه حسرتشو داشتم.
میگفت: یه وقتایی دلم میخواد برم بزنم رو شونه ی تک تک اونایی که سایه ی مادر بالاسرشونه و بگم قدر مادرتو بدون که خیلیا حسرت داشتنشو دارن، قدرشو بدون که خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی، ممکنه داشته ی امروزت، بشه حسرتِ فردات! بگم حالا که داریش، حسابی هواشو داشته باش، که یه روزی دلت برای همه چیزش تنگ میشه، حتی برای حرف زدنِ عادیش، حتی برای غُر زدناش...
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🪴
ماوی 🇵🇸
دختر که آفریده شد، لبخند زد خدا...
روزت مبارک ای دلیلِ خنده ی همه :)
- #طاهره_اباذری_هریس
#مهروماه
@Mava_a 🌈