#داستان
آدم برفی
یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، زهره و علی در حیاط خانه برای خودشان یک آدم برفی درست میکردند. علی دستش یخ کرد. زهره گفت: «دستکشت را دستت کن.» علی از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آنها خیلی خوشگل شد.
آنها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. زهره دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. میسوزی. بعد مامان دست زهره را فوت کرد.
علی گفت: مامان! من دلم بستنی میخواهد. مامان گفت: عزیزم! هوا سرد است. بستنی هم سرد است. اگر بستنی بخوری، حتما سرما میخوری. حالا هر دوتای شما بیایید و سوپ داغ بخورید تا گرمتان بشود. آنها حرف مامانو گوش کردن و سوپ خوردند .
حالا دیگه همه حسابی خوشحال بودن و کِیف کردند.
#داستان
♦️🔆
#رسانه_تنهامسیر
۳ تا ۵ سالگی⬇️
http://eitaa.com/joinchat/993132563Cab0f5ceb85
🎈🌸🎈🌸🎈
🔙۳۲۷🔜