{🖤💣} دیر کرده بود مدام راه می‌رفتم. خانه‌مان نزدیک مسجد صدری بود. طاقت نیاوردم چادرم را انداختم سرم و رفتم تو خیابون شلوغ. صدای سخنرانی از بلندگوی مسجد می‌آمد. صبح علیه شاه راهپیمایی شده بود و پنج تا از روحانی‌های شهرضا را دستگیر کرده بودند. دم در مسجد فقط مردها ایستاده بودند. لا به لای جمعیت هیچ زنی دیده نمی‌شد. سخنران هم معلوم نبود اما صدای آشنایی داشت پرسیدم: «آقا کی داره سخنرانی می‌کنه؟» مرد هول و دستپاچه گفت: «نمی‌دونم، یه آقایی! موهایش بوره عمامه هم نداره. برا جوونا حرف می‌زنه». سریع دور شد. دیگه مطمئن شدم خود محسن. داشت بلند می‌گفت: «شما جوون‌های این شهر نمی‌تونستید اختیار شهر به این کوچکی را به دست بگیرید و نگذارید پنج تا از روحانی‌های شهرتون رو دستگیر کنند؟ چطور اجازه دادید مسجد را مثل بت بگذارند وسط شهر! بروید روحانیون زندانی را آزاد کنید.» سخنرانی کار خودش را کرد و تأثیرش رو گذاشت. فردا صبح مردم ریختند توی شهربانی. ﴿🖤💣﴾ ﴿🖤💣﴾ ﴿🖤💣﴾