#پشت_سنگر_شهادت
#پارت6
پس از اتمام مراسم سالگرد، حامد و محمد کنار مزار پدر نشسته و در لاک خود فرو رفته بودند.
بغضشان برای شکستن پافشاری میکرد، امّا آنها مردانه جلوی شکستنش را گرفته بودند!
اشک می ریختند، اما در خلوت، گاهی هم برادرانه و در آغوش هم.
حال باید مرحمی میشدند بر دل داغ دیده خواهر و مادرشان.
خواهری که بالای مزار پدر زانوانش را در بغل گرفته و غریبانه اشک میریخت..!
مادری که سر بر روی سنگ قبر سرد گذاشته و اشک هایش دل فرزندانش را آتش میزد..!
حامد هم مانند دیگر اعضای خانواده غمگین بود؛ اما میدانست مادرش نیاز به تنهایی دارد.
نیاز دارد به خلوت با همسر شهیدش.
خم شد و در گوش برادرش نجوا کرد:
به هدی بگو بیاد بریم پیش شهدای گمنام، مامان نیاز به تنهایی داره.
برادر کوچک سر تکان داد و نزدیک خواهرش شد:
هدیجان، پاشو بریم مزار شهدای گمنام.
هدی امّا نای ایستادن نداشت.
دستی به سمتش دراز شد.
از انگشتر عقیق پدر با حکاکی "اللهمالرزقناشهادت" متوجه شد دست برادرش حامد است.
با دیدن انگشتر پدر نیروی عجیبی گرفت، خم شد و روی آن را بوسید.
بوی پدر میداد...!
میان گریه لبخند زد و با کمک برادر مهربانش ایستاد.
ایستاد اما دست برادر را رها نکرد.
محمد هم همانند کودکی دست دیگر حامد را گرفت و هرسه باهم به سوی قطعه سرداران بی پلاک رفتند و مادر را تنها گذاشتند تا با همسر شهیدش خلوت کند.
*****************
فنجان قهوه اش را روی عسلی روبرویش گذاشت.
تلویزیون را خاموش کرد و به اتاقش رفت.
روی تخت نشست و قصد کرد دراز بکشد؛
سرش به بالش نرسیده صدای اِفاِف آمد.
کلافه بالش را به سوی پنجره پرتاب کرد:
اَه کدوم خریه این وقت روز؟!
حوصله بلند شدن نداشت:
جهنم بابا، هرکی هست خسته میشه میره دیگه.
من که کس و کار ندارم کارم داشته باشن.
خودمم که به کار کسی کار ندارم.
چشم هایش را بست ولی چند ثانیه بعد دوباره صدای اِفاِف در خانه پیچید.
اهمیت نداد امّا شخص پشت در سمج تر از این حرف ها بود:
اووووف عجب پیله ای هم هستا، ول کن نیست!
عصبی بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
تصویر فرد پشت در را که دید ، اعصاب نداشته اش به هم ریخت.
میدانست هستی ول کن نیست.
کلاه آفتابی اش را برداشت و آهسته آهسته تا در ورودی رفت.
در را گشود و به آن تکیه زد:
سلام.
دخترک برگشت و با دیدن راشا چشم هایش ستاره باران شد.
نویسنده:
سیدهزهراشفاهیراد.