مدافعان حـــرم
#پشت_سنگر_شهادت #پارت15 با دیدن نام مادرجان پر انرژی تر از همیشه پاسخ داد: سلام مادر جون ، خوبین؟؟
_مامان...... مامان.... محمّد صدای تلویزیون را زیاد کرد: ای درد ، مثلا دختری ها ، انقد فریاد نکش. _دوست دارم فریاد بکشم. با خواهر بزرگترت درست صحبت کن. محمد چپ چپ نگاهش کرد: برو بابا ، همچی میگی بزررگتررر.. ۵ دقیقه بزرگتری فقط. _ ببند فَکِتو . مامان کجاست؟؟؟ _بی تربیت بز . خودت پیداش کن . به من چه..؟ _مامان دوستات رو برای شام دعوت کرده. الان ساعت هفت و نیمِ ، پس اَلاناس که بیان. من میرم تو اتاق ، مامان اومد بهش بگو تا موقعی که مهمونا نرفتن صدام نزنه. _اوووووو ، مگه من ظبط صوتم؟؟ بعدشم جنابعالی بری تو اتاق مامان تنهایی کارارو انجام بده؟؟ _تو چی کاره ای؟؟؟؟ _ آها ، من برم به مامان کمک کنم بعد علی و راشا بشینن اینجا در و دیوارو تماشا کنن. اصلا لازم نیست من کنارشون باشم. کمی تفکر کرد. محمّد درست میگفت: اگه یدونه حرف درست تو زندگیت زده باشی همینه. محمّد دندان های سفیدش را به نمایش گذاشت: من همیشه حرفام درسته😁 تو نمیشنوی تقصیر من نیست. **************** راشا نگاهی به اطرافش کرد: محمّد..... _جان؟؟؟ انگشت اشاره اش را به سمت قاب عکس بالای اپن گرفت: اون عکس کیه؟؟؟ با نیم نگاهی به عکس لبخند زد: بابام... نگاهش روی کلمه شهید ثابت ماند" شهید عبّاس خرّمی" عجیب بود،در مخیله اش نمیگنجید که محمّد شاد و شنگول فرزند شهید باشد. امّا بود. و باید باور میکرد. _خب پسرم.... خودتو معرفی نمیکنی؟؟؟ اهل کجایی؟؟؟ چند سالته؟؟؟ افکارش را گوشه ای گذاشت تا بعدا به آنها سر و سامان بدهد: معرفی... خب محمد چیزی از من نگفته؟؟ محمد متعجب نگاهش کرد: من؟؟؟ من کل اطلاعاتم از دوست گلم یعنی جنابعالی اینه که اسمت راشاست . همین. علی لبخند زد: من کشته مرده ی اطلاعات تو ام. دستهایش را در هم قفل کرد: خب.... اینجانب راشا حیدری فرزند محسن. نوزده سالمه تو مشهد دنیا اومدم ولی بیشتر عمرمو تو آمریکا بودم....... ************** سالاد شیرازی را در یخچال گذاشت. گفتگوی مادرش با راشا ، محمّد و علی خیلی واضح به گوشش میرسید. پسری که در آمریکا بزرگ شده...! پوزخند زد. حس خوبی به او نداشت . اصلا حس خوبی به او نداشت. زیبایی راشا چشمگیر بود. امّا هدی ، هستی نبود. چادرش را مرتب کرد و از آشپزخانه خارج شد. از ابتدای مهمانی اعلام حضور نکرده و حال دور از اَدب بود اگر سلام نمیکرد: سلام؛خوش اومدید. مامان یه دقیقه میای؟؟ ************** با شنیدن صدای ظریفی سر برگرداند تا صاحب صدا را ببیند. دخترکی زیبا ، با چادر سرمه ای رنگ. چادر و روسری نتوانسته بود شباهتش به محمد را پنهان کند . دوست داشت نام او را بداند امّا چگونه؟؟؟ میتوانست از محمد بپرسد؟؟ از علی چطور؟؟؟ اصلا علی نام دخترک را میدانست؟؟؟ خودش هم نمیدانست چرا دنبال نام اوست. اما خوب میدانست اگر جواب سوالش را پیدا نکند آسایش نخواهد داشت. همیشه همین بود. هر سوالی، هرچند کوچک ، ذهنش را مشغول میکرد تا جوابش را نمی یافت شب و روز درگیرش بود. با وجود علاقه ای که به قرمه سبزی داشت. قرمه سبزی خوش رنگ و لعاب فاطمه خانم هم فکر نام دختر را از ذهنش پاک نکرد. بالاخره هنگام خداحافظی محمّد نا خواسته جواب سوالش را داد: هدی کاپشن منو میاری؟؟ بیرون خیلی سرده. انگار کوه اورست را فتح کرده باشد لبخند زد. نفس عمیق کشید و با خود تکرار کرد: هدی .... چه اسم باحالی. حامد ، محمّد ، هدی....... نویسنده: سیده زهرا شفاهی راد