📌
#روایت_کرمان
خیمهگاه
🍃موکب کوچکی بود. یک جورهایی خانوادگی بود. زن و بچه و پیر و جوان. اسمش را گذاشته بودند خیمهگاه.
هر روز روغن جوشی میدادند. پولش ذره ذره جور شده بود. مثل خمیر که کم کم ترش میشود، کم کم ور میآید و بعد زیاد میشود.
آخرش هم توی انفجار اسماعیلش شهید شد و مرتضایش مجروح. و نوجوانهایش فردای انفجار دعوا میکردند که: «چرا موکب رو راه
نمیندازین. اون نامردا فکر میکنن ما ترسیدیم»
📝راوی: محدثه اکبرپور
🥀شهید اسماعیل عرب
🍂مجروح مرتضی عربزاده
موکب خیمه گاه (روستای گورچوئیه)
@Modafeaneharaam