🚩 روزی که حاج قاسم در بوکمال نابودی حکومت داعش را اعلام کرد با بچههای تیپ الغدیر یزد آنجا بودیم.
سه روز بعد گروهان ما مامور محافظت از حاشیه شهر بوکمال شد. داعش نباید هوس برگشت به شهر به سرش میزد.
🚩 بچههای گروهان3، چهل نفر بودیم. با ماشین تا نزدیکیهای محل رفتیم. عملیات سری بود و باید پیاده خودمان را به مقر میرساندیم.
ابویاسین؛ جانشین فرمانده، ما را با خمپارههای شصت راهی کرد. قرار شد با ماشین، گلولههای خمپاره را بیاورد.
🚩 به ستون راه افتادیم. نزدیک ساختمان نیمهکارهای شدت انفجار بالا گرفت. هرکس برای خودش به دنبال پناهگاهی میگشت. چشم چشم را نمیدید و نفس در سینهها حبس شده بود. کوچکترین خطا میتوانست آخرینش باشد. گلوله موهایمان را آتش میزد و رد میشد.
🚩 از سوراخ دیوار گروهی را دیدم به سمتمان میآمدند. نه هیبت و نه لباسشان به بچههای خودمان شبیه نبود. تفنگ را در سوراخ قرار دادم و آماده شلیک شدم. بچهها فریاد میزدند:« خودیان نزنیدشون!»
آخرین نفرشان اما، بنظر آشنا میآمد. قد و هیکلش غریبه نبود. چشمانم را نیمه بسته متمرکز کردم تا بشناسمش؛ ابویاسین با زیرپوش و کولهای بر پشت به سمتمان میدوید.
🚩 سرش میرفت قولش نمیرفت. نتوانسته بود ماشین بیاورد، گلولهها را در لباس نظامیاش ریخته و برایمان آورده بود.
#شهید_امیرمحسن_حسننژاد
#راسک
@Modafeaneharaam