💞برشی ازکتاب قصه ی دلبری 💞 محمدحسین باید می‌رفت. اوایل ماه رمضان بود.گفتم توبرواگرخبری شد زنگ میزنیم. سحرهمان شب ازبیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند وگفتند بچه تمام کرد. شب دیوانه کننده ای بود. بعدازپنجاه روز امیرمحمدمرده بود وحالا شیر داشتم. دور خانه راه می رفتم گریه می کردم و روضه ی حضرت رباب می خواندم. https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3