محــــღـن دلـها| 𝑀𝑜𝒽𝓈𝑒𝓃𝒟𝑒𝓁𝒽𝒶
#رمان_بدون_تو_هرگز #پارت_هفتم احمقے به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف
خرید عروسی امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع مے دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمے تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر مے کنم موارد اصلے رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کارے که مردونه بود، به روے چشم ... فقط لطفا طلبگے باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم هاے گرد و متعجب بهم نگاه مے کرد ... اشاره کردم چے میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوے دهنے گوشے رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چے می خواے ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشترے گفت ... علے آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولے هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسے هم وقت کمه و ... بعد کلے تشکر،گوشے رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چے شد؟ ... چے گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده اے اجازه بگیرن ... و ... براے اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهاے بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر مے داد و نظرش رو تحمیل نمے کرد ... حتے اگر از چیزے خوشش نمے اومد اصرار نمے کرد و مے گفت ... شما باید راحت باشے ... باورم نمے شد یه روز یه نفر به راحتے من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... براے عروسے نموند ... ولے من براے اولین بار خوشحال بودم... علے جوان آرام، شوخ طبع و مهربانے بود ... نویسنده متن👆همسرو فرزند سید علے حسینے ...