🌷🍃🍂 من یڪ دختر مسلمانم سڪوت عمیقی ڪل سالن رو پر ڪرده بود … چند لحظه مڪث ڪردم … – یادم نمیاد براي اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پاے ڪسی افتاده باشم و التماس ڪرده باشم …  شما از روز اول دیدید …  من یه دختر مسلمان و ام …  و شما چنین آدمی رو دعوت ڪردید …  حالا هم این مشڪل شماست، نه من … و اگر نمی تونید این مشڪل رو حل ڪنید … ڪسی ڪه باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره … من نیستم … و از جا بلند شدم … همه خشک شون زده بود … یه عده مبهوت … یه عده عصبانی …  فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود … به ساعتم نگاه ڪردم … – این جلسه خیلی طولانی شده …  حدودا نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره … هر وقت به نتیجه رسیدید لطفا بهم خبر بدید …  با ڪمال میل برمی گردم ایران … نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام ڪرد … – دڪتر حسینی …  واقعا علی رغم تمام این امڪانات ڪه در اختیارتون قرار دادیم … با برگشت به ایران مشڪلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر ڪنید؟ … – این چیزی بود ڪه شما باید … همون روز اول بهش فڪر می ڪردید … جمله اش تا تموم شد … جوابش رو دادم … می ترسیدم با ڪوچڪ ترین مڪثی … دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله ڪنه … این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم …  پاهام حس نداشت … از شدت فشار …  تپش قلبم رو توے شقیقه هام حس می ڪردم … ... ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @Mohsendelha1370 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄