🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 همه چیز عادی بود.  رفتارش مثل همیشه گرم وبا محبت بود.  انگار نه انگار که صحبتی شده و من جواب رد دادم.  روزهای سخت و پر استرس کنکور بلاخره تمام شد.  تیر ماه نود و یک آزمون دادم.حالا بعد از یک سال درس خواندن، دیدن نتیجه ی  قبولی در دانشگاه می توانست خوشحال کننده ترین خبر برایم باشد. با قبولی در دانشگاه علوم پزشکی قزوین نفس راحتی کشیدم.  از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم،  چون نتیجه ی  یک سال تلاشم را گرفته بودم.  پدر و مادرم هم خیلی خوشحال بودند.  از اینکه توانسته بودم رو سفید شان کنم،  احساس خوبی داشتم.  هنوز شیرینی قبولی دانشگاه را درست مزه  مزه نکرده بودند که خواستگاری های با واسطه و بی واسطه شروع شد.  به هیچ کدامشان نمی‌توانستم حتی فکر کنم.  مادرم در کار من مانده بود،می پرسید: « چرا هیچ کدوم رو قبول نمی کنی؟  برای چی همه ی خواستگار ها رو رد میکنید؟»  این بلاتکلیفی اذیتم می‌کرد.  نمیدانستم باید چه کار بکنم.  بعد از اعلام نتایج کنکور،  تازه فرصت کرده بودم اتاقم را مرتب کنم.  کتاب های درسی را یک طرف چیدم.  کتابخانه را که مرتب می کردم چشمم به کتاب « نیمه ی  پنهان ماه»  افتاد؛  روایت زندگی شهید « محمد ابراهیم همت»از زبان همسر.  خاطراتش همیشه برایم جالب و خواندنی بود؛ روایتی که از عشقی ماندگار بین سردار خیبر و همسرش خبر می‌داد. کتاب را که مرور میکردم، به خاطره ای رسیدم که همسر شهید نیت کرده بود چهل روز روزه بگیرد،  به اهل بیت  علیهم السلام و بعد از این  چله به اولین خواستگارش جواب مثبت بدهد.  خواندن این خاطره کلید گمشده ی سردرگمی های من در این چند هفته شد . ادامه دارد.... https://eitaa.com/Montazeran_zohor_13