🌾💚🌾💚🌾 💚🌾💚🌾 🌾💚🌾 💚🌾 🌾 زیاد برایم مهم نبود.  فقط برای اینکه جوّ صحبت هایمان از این حالت جدّی و رسمی خارج بشود،  پرسیدم: «اون وقت چقدر پس انداز دارین؟» گفت: «چیز زیادی نیست،  حدود شش میلیون تومن.»  پرسیدم: « شما با ۶ میلیون تومان میخوای زن بگیری؟!»  در حالیکه می‌خندید،  سرش را پایین انداخت و گفت: « با توکل به خدا همه چی جور میشه.» : « بعد ادامه داد بعضی شب ها هیئت میرم،  امکان داره دیر بیام.»  گفتم: « اشکال نداره،  هیئت رو میتونین برین،  ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛  حتی شده نصفه شب.»  قبل از شروع صحبتمان  اصلاً فکر نمی کردم موضوع این همه جدی پیش برود.   هرچیزی که حمید می‌گفت مورد تایید من بود و هر چیزی که من می گفتم حمید تایید می کرد.  پیش خودم گفتم: « اینطوری که نمیشه، باید یه  ایرادی بگیرم حمید بره. با این وضعی که داره پیش میره باید دستی دستی دنبال لباس عروس باشه!»  به ذهنم خطور کرد که از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم،  ولی چیزی برای گفتن نداشتم.  تا خواستم خورده بگیرم،  ته دلم گفتم: « خب فرزانه!  ت  که همین مدلی دوست داری.» نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی باز دلم راضی نشد، چون خودم را خوب می شناختم؛ این سادگی ها برایم دوست داشتنی بود. وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم : «من آدم عصبی  ای هستم، بداخلاق، صبرم کمه. ادامه دارد....