{پارت هشتم} شنیدن این خبر برایم سنگین بود،خیلی ناراحت شدم. گفتم:«حمید من باهرماموریتی ک رفتی مخالفت نکردم. نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه؟؟؟،من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی,اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دوماه نباشی؟» از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که حرفش نمی امد ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور که بودیم لام تا کام حرف نزد،تا چند روز حال خوبی نداشت.ماموریت های داخل کشور زیاد میرفت، از ماموریت های یک روزه تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدرمادر حمید اطلاع نمیدادیم که نگران نشوند،ولی این اولین باری بود که حرف ماموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود گفته بودند برای رفتن مختار هستید،هیچ اجباری نیست اما او دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان در سامرا باشد. ............................................................. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه میخواستیم پس انداز کنیم،حمید اصرار داشت که حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت :«امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک حساب باز کن پولمون ♥️⛓@SHAHIDMM♥️ رو بزاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من،حس خوبی ندارم ،این پول به اسم تو باشه بهتره گفتم:«یعنی چی اتفاقی برای من بیفته؟ اتفاقا چون میخوام اتفاق بدی نیفته باید به اسم خودت حساب باز کنی» اصرار که کرد قهرکردم و گفتم باید به اسم تو باشه و راضیش کردم.... اواخر اریبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید😔