🌹 از عشایر بودیم، محمدرضا در حال کوچ به دنیا آمد. یکی از سال ها بارندگی زیاد بود و گاهی سیاه چادرهای ما در مسیر سیل قرار می گرفت 🌹آن روز باران به شدت می بارید و سیلی در راه بود. مردان عشیره به هر طرف می‌دویدند و تلاش می کردند شاید بتوانند سدی در مقابل هجوم آب ایجاد کنند زن‌ها وحشت زده به هر طرف می دویدند و بچه های پراکنده در دشت را سر جمع می کردند. 🌹محمدرضا که هراس و نگرانی را در چهره‌ی یکایک افراد عشیره میدید، قرآن را برداشت و رفت روی تپه ای و شروع کرد به تلاوت آن. 🌹باور می کنید؟؟ سیل خروشان نرسیده به سیاه چادرها راهش را کج کرد و در مسیر دیگری به جریان افتاد. "شهید محمدرضا جعفری بروانلو" ✍راوی: مادر شهید