🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 سری تکون دادم و گفتم: - ایشون خاله محمد هستن. کمیل رو بهشون گفت: - سلام خوب هستید؟ سری تکون داد فقط و گفت: - ممنون. محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم: - بچه ام گرسنه اشه کمیل. کمیل گفت: - الان می ریم خونه. و رو به خاله محمد گفت: - من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید. خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت: - می شه بدید بغلش کنم؟ سری تکون دادم و گفتم: - حتما . محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش. خاله اش لبخند تلخی زد و گفت: - پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه. سری تکون دادم و گفتم: - می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه. سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم. کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود. مسیر رو طی کردیم و کمیل نگاهی به در باز انداخت و گفت: - انقدر که گریه کردی منو ترسوندی در رو یادم رفت بزنم. محمد و به خودم فشردم و گفتم: - نمی تونم بی محمد کمیل نه بی تو نه بی محمد. لبخندی زد و داخل رفتیم همگی. محمد و روی فرش گذاشتم و رو به کمیل گفتم: - بشین پیش محمد بی تابی نکنه تا غذا و چایی بیارم. چشم ی گفت و نشست پیش محمد محمد با دیدن خاله اش اینا که نشستن احساس غریبی کرد و چهار دست وپا رفت پیش کمیل و کمیل بغلش کرد. سریع اول برای محمد سوپ اوردم دادم به کمیل بهش بده. چایی دم کردم و اوردم گذاشتم. محمد سمتم اومد و خودشو توی بغلم انداخت و خابالود دستاشو به چشاش مالوند. بغلش کردم و توی بغلم تاب ش دادم که خوابید. کمیل جاشو پهن کرد و از بغل گرفت گذاشتش روی جاش.