🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت32
#زینب
سری تکون دادم و گفتم:
- ایشون خاله محمد هستن.
کمیل رو بهشون گفت:
- سلام خوب هستید؟
سری تکون داد فقط و گفت:
- ممنون.
محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم:
- بچه ام گرسنه اشه کمیل.
کمیل گفت:
- الان می ریم خونه.
و رو به خاله محمد گفت:
- من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید.
خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت:
- می شه بدید بغلش کنم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما .
محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش.
خاله اش لبخند تلخی زد و گفت:
- پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه.
سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم.
کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود.
مسیر رو طی کردیم و کمیل نگاهی به در باز انداخت و گفت:
- انقدر که گریه کردی منو ترسوندی در رو یادم رفت بزنم.
محمد و به خودم فشردم و گفتم:
- نمی تونم بی محمد کمیل نه بی تو نه بی محمد.
لبخندی زد و داخل رفتیم همگی.
محمد و روی فرش گذاشتم و رو به کمیل گفتم:
- بشین پیش محمد بی تابی نکنه تا غذا و چایی بیارم.
چشم ی گفت و نشست پیش محمد محمد با دیدن خاله اش اینا که نشستن احساس غریبی کرد و چهار دست وپا رفت پیش کمیل و کمیل بغلش کرد.
سریع اول برای محمد سوپ اوردم دادم به کمیل بهش بده.
چایی دم کردم و اوردم گذاشتم.
محمد سمتم اومد و خودشو توی بغلم انداخت و خابالود دستاشو به چشاش مالوند.
بغلش کردم و توی بغلم تاب ش دادم که خوابید.
کمیل جاشو پهن کرد و از بغل گرفت گذاشتش روی جاش.