°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت32
#ترانه
فاطمه چادر شو با دستش جمع کرد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و از تخت پایین اومدیم پرستار چادر مو سرم کرد و کمک فاطمه کمک کرد راه برم.
درد بدی داشتم و حس می کردم زانو هام ترک برداشته.
با گام های اروم راه افتادیم.
دلم می خواست توان دویدن داشتم و می دویدم می رفتم پیش مهدی تا ببینمش.
بدونم که راست گفتن!
اما پاهام یاری نمی کرد و هر قدم اندازه یک سال برام می گذشت.
سوار اسانسور شدیم رفتیم طبق سوم.
کلا وزن مو فاطمه و پرستار نگه داشته بودن اگر اونا نبودن پخش زمین می شدم.
فاطمه باهام صحبت می کرد و اما بی حرف به جلوم خیره بودم صحنه افتادن مهدی توی خیابون دانشگاه رو یادم نمی رفت.
که چطور خونی و بیهوش افتاده بود کف اسفالت .
که چطور بازو ش زخمی و خونی بود.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم.
تحت مراقبت های ویژه بود.
در اتاقی رو فاطمه باز کرد و داخل رفتیم.
خودش و دوتا جون دیگه تنها توی اتاق بودن.
اون دوتا بیدار بودن و یکی کتاب دستش بود و یکی گوشی مهدی چشاش بسته بود و پاش گچ گرفته شده بود از مچ پا تا پایین تر زانو ش.
اب دهنمو قورت دادم .
دور بازوش باند پیچی شده بود و همچنین سرش و چند جای دیگه!
فاطمه صداش زد:
- داداش ترانه رو اوردم چشاتو باز کن .
مهد خسته و با درد..
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت32
#یاس
حالم بده شده بود و به خاطر ضعف ام بود.
دستمو به سرم گرفتم تکیه به در دادم و روی زمین نشستم.
این کم خونی و ضعف کار دستم می داد!
که صدای کرکره اومد و برگشتم .
با دیدن پاشا که خم شد و از زیر کرکره اومد داخل وحشت کردم.
سریع بلند شدم و عقب عقب رفتم .
با دیدنم حمله کرد سمتم که جیغی کشیدم و عقب رفتم و همون دوست ش بینمون قرار گرفت و گفت:
- چته دیونه چیکار می کنی!
پاشا داد کشید:
- واسه چی منو ول کردی رفتی ها؟ نگفتی به بلایی سر من میاد حمید برو کنار من یه درسی بهش بدم ببین سر وعض مو ببین چیکارم کردی ..
یه بند داد می کشید و حالم اصلا خوب نبود.
دست و پام یخ کرده بود و ضعف شدیدی داشتم.
صداش اکو وار توی مغزم می پیچید و مغازه دور سرم تاب می خورد و در اخر سقوط کردم!
#راوی
پاشا یک بند عربده می زد!
هنوز باورش نمی شد یاس را پیدا کرده باشد!
ریش بلند و موهای شلخه با لباس های نامرتب و زیر چشم گود افتاده او خودنمایی می کرد و می شد فهمید در این مدت چقدر پشیمان است و چه کشیده بود!
یاس که افتاد دو دستی بر سر خود کوبید و حمید را کنار زد سمت یاس دوید.
تن نحیف یاس که لاغر تر از قبل شده بود را روی دست ش بلند کرد و سعید فوری کرکره را بالا داد.
با عجله او را به بیمارستان رساند و پشت در منتظر شد تا ببیند چه بر سر عزیزترین ش اماده است!
حتا دلش نمی خواست یک ثانیه دیگر از او دور باشد!
دکتر بیرون امد و رو به پاشای درمانده و خسته گفت:
- همسرتون خیلی ضعیفه جناب! قرص اهن باید مصرف کنه با ویتامین و یه سری دارو های تقویتی! یه نوار قلب هم باید بگیرید متوجه ظربان های غیر منظم قلب ش شدم البته تا برسی نشه نمی تونم چیزی بگم!
و برگه ای را به دست پاشا داد و رفت.
منتظر نوار ظربان قلب پشت در مانده بود.
ورقه را که گرفت دردانه اش را تا اتاق مخصوص همراهی کرد و به اتاق دکتر رفت.
روی صندلی نشست و چشمان خسته اش را به دکتر دوخت!
در همان نگاه اول دکتر گفت:
- ایشون دچار ناراحتی قلبی هستن شدید نیست ولی باید جلوگیری بشه تا بدتر نشه! مخصوصا ترس و اضطراب نباید بهشون وارد بشه!
پاشا انگار دنیا روی سرش خراب شد!
در همین سن کم و بیماری قلبی؟
چه کرده بود با او!
هم خودش و هم کل خاندان ش!
شنیده بود که همان شب یاس به خانه شان رفته بود و برادرش توی خانه راه اش نداده بود!
#یاس
چشم که باز کردم توی خونه بودیم.
اتاقمون!
یه سرمم توی دستم بود.
اب دهنمو قورت دادم و نشستم.
در باز شد و پاشا اومد تو.
با دیدن چشای بازم گفت:
- بیدار شدی؟ خوبی خانومم؟
چشام نم دار شد و پاشا گفت:
- باز می خوای گریه کنی؟
با بغض گفتم:
- مگه شما می زارین گریه نکنم؟
پاشا گفت:
- قول می دم دیگه اذیتت نکنم رفیق هامم خونه نیارم حالا اروم باش تازه بهوش اومدی منم یه لحضه یه کاری دارم انجام بدم و دربست دراختیارتم هر جا خواستی می برمت حال و هوات عوض بشه عشقم!
توجهی بهش نکردم اینا همش وعده های الکی واسه اشتی کردن من بود!
لب تاب شو باز کرد و رفت توش.
داشتم با چسب سرم ور می رفتم که با داد پاشا از ترس از جا پریدم و دستم خورد زیر سرم و از دستم کنده شد و خون ریخت روی ملافحه!
وای رگ مو پاره نکرده باشه.
برگشتم چیزی بهش بگم که با چشای به خون نشسته اش خفه شدم!
انقدر ترسناک بود که نمی تونستم لب بزنم!
چی شده مگه؟
لب تاب و پرت کرد سمتم که سرمو با وحشت خم کردم و محکم خورد توی دیوار بالای سرم و خورد شد افتاد روم.
درد بدی توی سرم پیچید.
فوش های خیلی بدی بهم می داد و دست ش رفت سمت کمربندش.
وحشت به جونم نشست!
من که کاری نکرده بودم.
وحشت زده نگاهش می کردم انقدر وحشت کرده بودم که قلب درد شدیدی گرفتم و خشک شدم از درد.
و کمربند بالا رفت و محکم فرود اومد و تا بخوام سرمو بدزدم روی گونه سمت چپم نشست.
و سرم محکم به بدنه تخت خورد .
با همون ضربه گیج شدم و خون و احساس کردم.
ولی با بی رحمی تمام کمربند بود که روی تن نحیف م فرود می یومد و از درد از هوش رفتم.
این بار که بهوش اومدم از درد فقط به خودم می پیچیدم.
تمام تنم درد می کرد!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت32
#زینب
سری تکون دادم و گفتم:
- ایشون خاله محمد هستن.
کمیل رو بهشون گفت:
- سلام خوب هستید؟
سری تکون داد فقط و گفت:
- ممنون.
محمد دستشو خورد و رو به کمیل گفتم:
- بچه ام گرسنه اشه کمیل.
کمیل گفت:
- الان می ریم خونه.
و رو به خاله محمد گفت:
- من ادرس خونه رو براتون می نویسم هر وقت دوست داشتید بیاید.
خاله محمد سری تکون داد که بلند شدیم و گفت:
- می شه بدید بغلش کنم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما .
محمد و سمت ش گرفتم اما محمد خودشو چسبوند بهم دودستی طوری که هر کاری کرد نرفت بغلش.
خاله اش لبخند تلخی زد و گفت:
- پیش لیلا هم همین طور بود اصلا توی بغل کسی بجز لیلا و احمد نمی رفت خداروشکر شما هستین و گرنه محمد تلف می شد از گریه.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خواید بریم خونه ما؟محمد جلوی چشتون باشه شاید حالتون بهتر بشه.
سری تکون دادن و از در بیرون اومدیم.
کلا یه کوچه بین خونه ما و خونه خاله محمد بود.
مسیر رو طی کردیم و کمیل نگاهی به در باز انداخت و گفت:
- انقدر که گریه کردی منو ترسوندی در رو یادم رفت بزنم.
محمد و به خودم فشردم و گفتم:
- نمی تونم بی محمد کمیل نه بی تو نه بی محمد.
لبخندی زد و داخل رفتیم همگی.
محمد و روی فرش گذاشتم و رو به کمیل گفتم:
- بشین پیش محمد بی تابی نکنه تا غذا و چایی بیارم.
چشم ی گفت و نشست پیش محمد محمد با دیدن خاله اش اینا که نشستن احساس غریبی کرد و چهار دست وپا رفت پیش کمیل و کمیل بغلش کرد.
سریع اول برای محمد سوپ اوردم دادم به کمیل بهش بده.
چایی دم کردم و اوردم گذاشتم.
محمد سمتم اومد و خودشو توی بغلم انداخت و خابالود دستاشو به چشاش مالوند.
بغلش کردم و توی بغلم تاب ش دادم که خوابید.
کمیل جاشو پهن کرد و از بغل گرفت گذاشتش روی جاش.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت32
#باران
امیرعلی فقط نگاهم کرد که گفتم:
- چون درد کشیدم!چون مثل بقیه دخترا یه بابا نداشتم شبا بخوام توی اغوش مثلا امن ش بخوابم یه مامان نداشتم که وقتی توی مدرسه دخترا کتک ام می زدن فرداش مامان مو بخوام براش بیارم انقدر زندگیم بد بوده و نسبت به ادما دیدگاه ام بد شده که حتی نمی تونم کسی رو به عنوان نامزد یا همسر انتخاب کنم منم مثل بقیه دخترا دستشو بگیرم توی این شهر راه برم حرف های عاشقونه بزنم!
رنگ نگاه همه عوض شد و امیرعلی بهم زل زده بود.
پوزخندی دردناکی زدم و گفتم:
- اصلا مگه کسی هست منو به خاطر خودم بخواد؟نه!همه چون خوشکلم می خوان بیان و وقتی کارشون تمام شد برن!همین تو فکر می کنی عاشقمی مراقبمی؟نه پرونده ات به من گیره و گرنه اگه من توی خیابون می دیدی چاقو خورده بودم برات مهم بود؟نه!.
امیرعلی گفت:
- اگه توی خیابون هم می دیدمت که چاقو خورده بودی بازم بلندت می کردم می بردمت بیمارستان من مثل خاندان ت نیستم باران.
خنده عصبی کردم و گفتم:
- دروغ می گی!دروغ!
امیرعلی عصبی شد بلند شد بازومو کشید بلندم کرد که تیری کشید جای چاقو همکار هاش دو سه تاش بلند شدن و سعی کردن امیرعلی رو اروم کنن و ازم جداش کنن بازومو با خشم فشرد و گفت:
- من و ادم های دورم مثل خاندان تو نیستن که با جون ادما بازی کنن بلکه جون ادم ها رو نجات می دن از دختر هم متنفر نیستن بلکه هر کدوم خواهر یا مادر یا همسر دارن و مثل چی می پرستن خانواده هاشونو چون توی زندگی ما بهمون خدا یاد داده دختر یه موجود پر برکت و عزیزیه!ما جون می دیم شهید می دیم تا مبادا دخترامون مشکلی براشون پیش بیاد مبادا دشمن جرعت کنه به سرزمین ما حمله کنه و اسیبی به دخترامون بزنه فکر کردی ۸ سال جنگ با عراق چرا اون همه شهید دادیم؟تا یه فرد بی شرفی جرعت نکنه چادر از سر ناموس ما برداره چه بخواد بهش تعرض کنه!اگر الان هم اینجام و روت حساسم و مراقبتم می خوام یکی از اون ادما ی کثیف خاندان ت بهت دست درازی نکنه بهت اسیبی نزنه از زمین مهو شون کنم تا راحت زندگی کنی تا درد هایی که کشیدی التیام پیدا کنه فهمیدی؟
ایی گفتم چون بازوم خیلی درد گرفته بود و می خواست بین دست قوی ش بشکنه!
ولم کرد که روی صندلی افتادم و همکار هاش عقب بردن ش.
دستمو ماساژ دادم و صورتم توی هم رفته بود.
سویچ و از روی میز برداشت و گفت:
- ولی تو متوجه نمی شی ادم های دورت که بد بودن فکر می کنی همه بد ان منم دختر خراب و بد دیدم یعنی تو هم بدی؟نه!نباید جمع ببندی و به عرض ت برسونم من و تو محرم ایم یعنی چی یعنی ناموس و زن من فعلا محسوب می شی یکم دیگه هم قراره برامون جشن عروسی بگیرن و زن رسمی م بشی پس باید مراقبت باشم و کار هایی که به ضرر ت باشه رو نمی زارم انجام بدی هر وقت ادم های گرگ دور تو پاکسازی کردم طلاق ت می دم هر کاری خواستی بکن.
سمتم اومد مچ دستمو گرفت بلند کرد و سمت در رفت.
در ماشین و باز کرد و منتظر موند بشینم.
تاحالا انقدر جدی ندیده بودمش.
نشستم درو بست ماشین و دور زد نشست
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت32
#غزال
نفس عمیقی کشید تا خشم شو کنترل کنه فرمون رو بین دستاش محکم فشار می داد و اینو از رگای برجسته دست ش حدس زدم.
برگشت سمتم و با صدای اروم تری گفت:
- در بیا بریم بیمارستان محمد ترسیده باشه به خاطر من نمیای به خاطر محمد بیا.
به محمد نگاه کردم که بغض کرده نگاهم می کرد.
درو باز کردم و پیاده شدم.
محمد اومد پایین و دست شو گرفتم.
شایان هم پیاده شد و راه افتادیم سمت بیمارستان.
سمت بخش پرستاری رفتیم و اونم ادرس یه اتاق داد.
توی اتاقی که پرستار گفته بود رفتیم یه تخت بود که روش نشستم.
محمد پایین تخت ترسیده به خون روی لباسم نگاه می کرد.
رو به شایان که داشت بهم نگاه می کرد و نمی دونم دنبال چی بود توی صورت من گفتم:
- محمد و بغل کن ترسیده.
نگاهشو از من گرفت و به محمد دوخت.
سمت محمد رفت و بغلش کرد.
محمد ترسیده گفت:
- مامانی امپول می زنه؟
شایان گفت:
- نه پسرم امپول نمی زنه الان چسب می زنه خوب می شه.
محمد سری تکون داد و گفت:
- مامانی درد داری؟
برای اینکه بیشتر ناراحت نشه گفتم:
- نه عزیزم.
پرستار اومد و نگاهی به من کرد و گفت:
- چادر تو در بیار عزیزم با کفش پایی ت که زخم شده رو.
باید دوباره از تخت می یومدم پایین و چون یکم فاصله اش زیاد بود پام که زخم بود درد می گرفت.
واقعا درد بدی داشت و انگار تا اعماق وجودم می سوخت.
شایان محمد و پایین گذاشت و گفت:
- صبر کن کمکت کنم.
جلوم وایساد و دستشو سمتم اورد و گفت:
- دستتو بده من اروم بیا پایین.
مردد بودم دستمو بهش بدم یا نه.
که خودش اروم گفت:
- محرممی نگران چی هستی چشات در اومده.
لب گزیدم و حرکتی نکردم که خودش صبر نکرد و بازمو گرفت یهویی اوردم پایین که رسیده دستشو گرفتم .
چادر مو از سرم برداشت و دوباره کمک کرد روی تخت بشینم و پاهامو صاف روی تخت بزارم
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
نگاه چپی بهم انداخت گفت: - اره قد ش رو هم داری ماشاءالله! بیشعور داشت مسخره ام می کرد. اقا جون گفت:
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت32
#سارینا
یهو مامان گفت:
- صدای ماشین اومد سامیار که نمی تونه کی نشسته بود پشت فرمون؟
خیلی ریلکس لبخند ژکوندی زدم و عین موش خودمو بین سامیار و زن عمو جا کردم و کنار گوش سامیار گفتم:
- ببین بگو با جن بگو با روح اصلا بگو با جناب محترم ازراعیل اومدیم فقط نگی من پشت ماشین بودم خوب؟
سامیار نامحسوس سری تکون داد که مامان با چشای ریز شده گفت:
- با توام سامیار.
سامیار هم خیلی ریلکس گفت:
- سارینا نشسته بود.
چشام گرد شد و بهت زده نگاهش کردم که گفت:
- این تلافی اون باری که ویلچر رو با موتور 1300 اشتباه گرفتی.
منم نامردی نکردم و چنان پس گردنی بهش زدم که موریگ های داخلی سلول های گلوبول های قرمز ش فلج شد!
مامان افتاد دنبالم و با جیغ جیغ به جون بابا غر می زد که چرا ماشین یاد من داده.
خودمو پرت کردم تو بغل اقا بزرگ و گفتم:
- اقا جون دستم به دامن ت عه دامن نداری دستم به شلوارت نزار این عروس ت منو بزنه شبیهه زامبی ها شده .
اقا جون ریلکس گفت:
- نه اتفاقا باید ادب ت کنه چیزی رو از من مخفی نکنی!
چشامو مظلوووم کردم و بهش خیره شدم که پوفی کشید و گفت:
- پدر صلواتی چشاش هم به خودم رفته ای بابا و دستشو دورم حلقه کرد.
راست می گه چشای اقا بزرگ ابی بود و بعد بابام و حالا من البته که مامان سبز بود چشاش واسه همین چشای ابی م یه رگ های سبزی داخل ش بود که هر کی می دید می گفت لنزه!
داشتیم ناهار می خوردیم و هر چند دقیقه یه بار سامیار دستی به گردن ش می کشید که با نیشخند گفتم:
- اخی الهی دردت گرفت؟ اوف شدی ؟
یه طوری نگاهم کرد که انگار می گفت دارم برات.
یهو شروع کرد سرفه کردن و به نوشابه اشاره کرد.
سریع باز کردم که عین بمب منفجر شد.
تا چند ثانیه خشک شده وایسادم و یا امام حسینی گفتم.
به جان خودم اگر قطره های نوشابه از سر و روم چکه نمی کرد گفتم حتما صدام گور به گور شده از صد کفن بلند شده و بمب انداخته.
کل میز نوشابه شده بود سامیار دستی به شونه ام زد و گفت:
- دستم درد نکنه کاری نداشت فقط یکم هم زدن نیاز بود و قرص نعنا برای منفجر کردنت.
و زد زیر خنده.
همه بهت زده نگاهش می کردن.
زن عمو گفت:
- یه هفته اینا پیش هم بودن نگا اینم مثل اون شد از صبح یه بند دارن بلا سر هم میارن!
با خشم گفتم:
- سامیار دلت می خواد چیکارت کنم؟
یکم متفکر نگاهم کرد و گفت:
- خوابم میاد تا اتاقم همراهیم کن .
اخمامو تو هم کشیدم و کشدار گفتم:
- عجبببببب.
نوشابه رو برداشتم و نصف ش که مونده بود توش رو سرشو گرفتم طرف سامیار و با دستام بطری رو چلوندم که عین گلوله پرت شد تو صورت سامیار و از کله اش تا پاش نوشابه چک می کرد و چون شیرین بود نوشابه بدن ش چسبناک چسبناک شده بود.
و خیلی ریلکس از محل حادثه گریختم!
امشب با همه نوه ها جمع شده بودیم فیلم ببینیم اونم ترسناک.
با سینی پر مخلفاتی که با سلیقه برای خودم چیده بودم رفتم تو سالن امیر گور به گور شده لامپ هارو خاموش کرده بود فضا بیشتر ترسناک بشه.
سامیار با دیدن خوراکی ها به کنارش اشاره کرد که از خدا خواسته سریع رفتم کنارش نشستم و شروع کردیم به خوردن.
رفته بود جای ترسناک فیلم و از ترس دست سامیار رو اوردم بالا جلوی صورتم .
سامیار گفت:
- راحتی انشاءالله؟
منم عین خودش گفتم:
- بعله تقبالله.
با دهنی صاف شده گفت:
- اونو بعد نماز می گن خنگ خدا.
متفکر گفتم :
- بعله پس استغفرالله!
و همچنین دهن ش صاف تر شد و گفت:
- من تمنا می کنم همون فارسی عین ادم حرف بزن انقدر خودتو اذیت نکن!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- از اونجایی که اصلا مهم نیستی پس باشه!
چشاش گرد شد وای خیلی چشاش یاحال شده بود با ذوق دستم زدم به تخم چشم ش که زود دستمو عقب زد و داد زد:
- کورم کردی مگه دیونه ای؟
نگاهمو به تلوزیون دوختم و گفتم:
- عاره سر خود نکبتت رفتم.
یه مشت تخمه برداشت و گفت:
- نه ببین نکبت و با فرشته خدا اشتباه گرفتی اگه می خوای نکبت و ببینی باید بری تو اینه نگاه کنی.
دستمو طرف ش کشیدم و گفتم:
- نیاز نیست چون جفتم نشسته داره تخمه می خوره و زر زر می کنه!