🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت58
#ارغوان
خیالم راحت شد و محمد گرفت خوابید.
داشت خوابم می برد که گوشی محمد زنگ خورد و تو جام نشستم.
محمد خابالود دستشو خم کرد و گوشی شو از روی عسلی برداشت.
جواب داد و بعد کمی قطع کرد بلند شد و لباس فرم پلیسی شو پوشید و گفت:
- کار پیش اومده برام اما نگران نباش شب حتما می برمت بیرون تا صبح.
سری تکون دادم و با عجله رفت.
عمرا من بمونم تا شب که تو بیای.
همین که دیدم ماشین ش رفت بیرون منم از عمارت بیرون اومدم تا دیدم کسی نیست زدم بیرون.
با ذوق و شوق و هیجان به اطراف نگاه می کردم و حس پرنده ای رو داشتم که از قفس ازاد شده.
واقعا هم ازاد شدم از اون عمارت که زندان بابا بود.
نمی دونستم حتی کجا دارم می رم و پول هم نداشتم گوشی هم نداشتم.
جهنم تهش می رم پیش اداره پلیس می گم گم شدم.
همین جور خیابون به خیابون و بازار به بازار می رفتم هوا تاریک شده بود و تازه از بازار بیرون اومده بودم و کوچه های تنگ و باریکی بود.
یکم چون شب بود ترسناک بود و یه لحضه پشیمون شدم که تنهایی اومدم بیرون اونم توی این تهران خطرناک که هزار تا بد ذات مثل بابای خودم توش هست! با دیدن دو تا مرد که توی روم داشتن می یومدن ترس ورم داشت نکنه بدزدنم؟
اما خیلی عادی سعی کردم به راه ام ادامه بدم و اونا هم گذشتن رفتن.
اخیش.
رسیدم به یه پارک خیلی گرسنه ام بود اما پول هم نداشتم ای کاش از محمد می گرفتم.
انقدر راه رفته بودم پاهام درد می کرد روی یه صندلی نشستم و به اطراف نگاه کردم کسی نبود به خاطر سرما و پارک تاریک و ساکت بود.
این بیشتر منو می ترسوند ای کاش یه گوشی داشتم به محمد خبر می دادم.
انقدر پارک فضا و جو ش ترسناک بود که نموندم و بلند شدم و به مسیر ادامه دادم تا بلکه یه پلیس پیدا کنم.
توی خیابون بودم که ماشین جلو پام ترمز کرد خوشحال شدم بلکه کسی به داد ام رسیده تا جایی ببرتم اما با دیدن پسر های مست توش اشهد مو خوندم و نموندم سریع شروع کردم به دویدن با ماشین دنبال ام اومد و تا رسید بهم شاگرد درو محکم باز کرد و کوبید بهم که پرت شدم توی جدول و لبه پیشونی م خورد به جدول.
جیغ دلخراشی کشیدم و دقیقا روی بازوی تیر خورده ام افتاده بودم و حس کردم لباس ام خونی شد.