🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت_اخر
#باران
با مادر جون و مادرم روبوسی کردم و مامان گفت:
- مراقب خودتون باشید رسیدید مشهد مراقب باشید ما رو هم دعا کنید.
چشم ی گفتم و از ارایشگاه بیرون اومدم داداش باربد توی حیاط بود.
با دیدنم لبخندی زد و سمتم اومد.
توی همین مدت کم فهمیده بودم که کپی مامانه و خیلی مهربونه و البته خیلی منو دوست داره و مثل برادر مراقبمه.
با لبخند در حالی که نظاره گره ام بود گفت:
- اره دیگه دیر پیدات کردیم زود می خوای بری خونه شوهر نامردیه دیگه.
با خنده گفتم:
- نرم می ترشم ها.
اخم کرد و گفت:
- ترشی رو هر چی بیشتر بزاری بمونه خوشمزه تر می شه!
خندیدم که گفت:
- خوب دیگه بیا برو داماد زیاد منتظر مونده تو راه مراقب باشید اروم برید و برگردید.
خداحافظ ی کردم و در ارایشگاه رو باز کردم رفتم بیرون.
امیر علی که به در تکیه داده بود برگشت و با دیدنم لبخند زد و گفت:
- به به سلام ملکه زیبایی بریم بانو؟
سری تکون دادم و گفتم:
- سلام شاهزاده سوار بر اسب سفید بعله ملکه اتون اماده رفتنه.
در ماشین رو باز کرد با دیدن پراید گفتم:
- چرا با این بریم؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- یادته گفتم یه ماشین دارم خیلی خوشکله همینه.
با خنده گفتم:
- چی!شوخی می کنی؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه ادم هر چی از مادیات دور تر باشه براش بهتره راحت دل از دنیا می کنه.
با خنده نشستم ماشین و دور زد و نشست گفتم:
- تاحالا سوار پراید نشدم جالبه.
امیرعلی گفت:
- حالا جالب تر هم می شه ماشین به این قشنگی.
قش قش خندیدم و گفتم:
- جوری که تو از این تعریف دادی من فکر کردم بنزی چیزی هست.
امیرعلی دور زد و گفت:
- یادته گفتی یه روز هم تو باید راننده من بشی گفتم اگه قسمت بشه چشم؟بفرما اولین باری که قسمت شد مصادف شد با روز عروسی مون.
سری تکون دادم و گفتم:
- کار خداست قربون ش برم کار هاش حرف نداره.
امیرعلی یهو گفت:
- راستی تو چرا دست گل رو بردی صبح با خودت؟اونو من باید میاوردم بهت می دادم.
لب زدم:
- وای یادم نبود.
خندید و گفت:
- حالا اشکال نداره ما متفاوتیم.
سری تکون دادم و گفتم:
- اینم از داستان ما کجا شروع شد و کجا تمام شد!
امیرعلی مولودی گذاشت و گفت:
- کجا شو دیدی بانو تازه شروع شده می خوام دفعه بعد که می ریم مشهد دو تا جوجه هم عقب باشه چهار تایی بریم.
معترض گفتم:
- امییرررررر چیز دیگه ای نمی خوای؟من بچه ام.
با خنده گفت:
- عه پس بچه بهم انداختن.
با گل یکی زدم تو سرش که گفت:
- وای مامان پسر تو روز دامادی کشتن.
یکی دیگه زدم و گفتم:
- حرف اضافی موقوف!
چشم ی گفت و:
- خانوم در داشبورد و باز کن.
نگاهی بهش انداختم و باز کردم یه جعبه بود برداشتم و باز ش کردم یه حلقه با عقیق سبز که روش حک شده بود یا رقیه.
و امیرعلی با لحن بامزی ای گفت:
- خانوم خانوما عروس ننه ام می شی؟
با خنده بلند گفتم:
- بعلههههه.
امیرعلی هم صدای مولودی رو باز کرد و شروع کرد باهاش خوندن.
خدایا فقط می خوام بگم که مننونم ازت اگر من خیلی جاها به کار هات شک کردم به بزرگی ت شک کردم منو ببخش من کوچیکم نمی فهمم ازت ممنونم برای این زندگی خودت هوای من و زندگیم و افراد زندگیم رو داشته باش.
#پایان