🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت74
#غزال
تنم مور مور شد با شنیدن حرف ش و صورتم توی هم رفت.
همون اول با دیدن ش فهمیده بودم چقدر زیاد مصرف کرده و تو باغ نیست.
اما فکر شو نمی کردم انقدر باشه که خودشو به کشتن بده!
به تاج تخت تکیه دادم و گفتم:
- شایان تصویر محمد و میاری.
یکم بهم نگاه کرد و سری تکون داد.
اورد و به محمد که خواب بود نگاه کردم.
شایان لباس هایی که عوض کرده بود رو پرت کرد توی رخت چرک ها نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- شایان.
پایین پام نشست بهم نگاه کرد و گفت:
- دقت کردی امشب زیاد اسممو صدا می زنی؟
سری تکون دادم که گفت:
- بگو جانم؟
با استرس گفتم:
- من می ترسم!
متعجب گفت:
- از چی؟از اینکه بچه بیاری؟
وای خدا فکر این کجا بود فکر من کجا بود.
نالیدم:
- نه از اینکه شیدا انتقام بگیره از اینکه سر لج و لج بازی با من و تو بلایی سر محمد بیاره.
شایان بلند شد روی تخت دراز کشید و خسته گفت:
- غلط کرده اونوقت واقعا می کشمش که کاملا از دست ش راحت بشیم.
با اخم گفتم:
- اصلا حرف های منو جدی نمی گیری تازشم من شوهر قاتل نمی خوام.
شایان خنده ای کرد و گفت:
- خیلی خب نمی کشمش بگیر بخواب.
بی توجه به حرف ش به تلوزیون نگاه کردم و زل زدم به محمد.
شایان فکر کنم خوابیده بود بلند شدم برم یه سری به محمد بزنم اینجوری نمی شد.
باید می گفتم اتاق محمد و بیاره بالا من نمی تونم ازش جدا باشم.
همین که بلند شدم از سر تخت شایان گفت:
- کجا به سلامتی؟تو خواب نداری؟
مگه خواب نبود؟
لب زدم:
- دلم شور می زنه می رم یه سر به محمد بزنم.
و اومدم برم که چشمم خورد به تی وی که دیدم یه سایه پشت پرده محمده سایه یه ادم! و اون ادم اومد توی اتاق محمد!ولی جون اتاق نیمه روشن بود قیافه اشو ندیدم و سیاه بود .
از وحشت فقط جیغ بلندی کشیدم که فکر کنم تا بیرون از عمارت هم صداش رفت.
شایان از جا پرید و سریع شونه امو گرفتم دویدم بیرون.
شایان بلند شد و پشت سرم دوید در اتاق و باز کردم و خودمو هل دادم داخل.
هیچکس نبود ولی پرده تکون می خورد.
محمد هم از جیغ من پریده بود و داشت گریه می کرد.
محکم توی بغلم گرفتمش شایان با وحشت خودشو توی اتاق انداخت با دیدن من و محمد گفت:
- یا امام حسین چی شده؟
قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین می شد با ترس گفتم:
- یکی اومده بود توی اتاق محمد حتما شیدا فرستاده می خواستن بچه رو بکشن.
شایان سریع بادیگارد ها رو صدا کرد و خودش کل اتاق و از بیرون اطراف رو جست و جو کرد.
چادرم رو سرم کرده بودم و خدمه بیدار شده بودن توی سالن روی مبل نشسته بودم و محمد و یه ثانیه از خودم جدا نمی کردم.
لیلا خانوم جلو اومد و گفت:
- خانوم محمد جان رو بدین من ببرم بخوابونم خودمم پیشش می مونم رنگ به رو ندارین.
محمد و بیشتر به خودم چسبوندم و گفتم:
- نه محمد باید پیش خودم باشه نباید از تو بغلم تکون بخوره.
شایان با بادیگارد ها داخل اومد و گفت:
- کسی نیومده انقدر به شیدا فکر می کنی توهم زدی فکر کردی کسی بوده.
با محمد که تو بغلم بود بلند شدم و گفتم:
- من اشتباه نکردم یه ادم توی اتاق محمد بوده یا از ادم های اطرافته که داره برای شیدا کار می کنه یا از بادیگارد هات واقعا بادیگارد نیستن.
صدام از شدت خشم و ترس می لرزید.
شایان سمتم اومد محمد و ازم گرفت و نشوندم و گفت:
- داری سکته می کنی از استرس و لرز بشین رنگ به رو نداری اروم باش.
سرمو بین دستام گرفتم و سعی کردم اروم باشم.
خواست محمد و بخوابونه رو مبل که سریع ازش گرفتم و توی بغلم گرفتمش و گفتم:
- نه نباید از ما جدا بشه.
شایان گفت:
- عزیزم کسی نیومده چرا متوجه نمی شی همه دوربین ها رو چک کردم من.
با فکری که به سرم خورد گفتم:
- من از دوربین توی اتاقت دیدم پس برو اون چک کن.
سری تکون داد و فوری همه با دیگارد و خدمه رفتیم بالا.
شایان پشت سیستم نشست و زد به همون ساعت و با دیدن فردی که وارد اتاق شد همه فهمیدن من دارم راست می گم.
هق زدم و گفتم:
- بیا دیدی گفتم هی بگو توهمه.
شایان با عصبانیت گفت:
- چرا توی همه دوربین ها مشخص نیست بجز اینجا؟
یکی از بادیگارد ها گفت:
- اقا شیدا خانوم به زمانی بانوی عمارت بوده خوب معلومه از تمام سوراخ سنبه های عمارت خبر دارن و ادم فرستادن توی این عمارت دور از چشم دوربین هایی که ایشون ازشون خبر دارن کار راحتیه.
سری تکون دادم و گفتم:
- درست می گه.