📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۱۱۶ همسایه ها، به پارکینگ آمده بودند و به مهران و بقیه که
👆ادامه قسمت ۱۱۶ 👇 مهیا وسط گریه هایش لبخندی زد: ــ آفرین بخند... دلم پوسید خانم! شهاب اشک های مهیا را پاک کرد. در زده شد. ــ بفرما! مریم، وارد اتاق شد. با دیدن لبخند روی لب مهیا و شهاب، خودش هم لبخندی زد. ــ شرمنده! ولی خاله مهلا، چند بار زنگ زده. اینبار دیگه نمیدونم چه بهونه ایی بیارم. شهاب دستش را دراز کرد. _گوشی رو بده بی زحمت. مریم، از اتاق بیرون رفت. شهاب تلفن را به طرف مهیا گرفت. ــ آروم باش، به مامانت زنگ بزن. نزار نگرانم باشه. مهیا شماره ی مادرش را گرفت. ــ الو... ــ الو... مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟! ــ شرمنده مامان دستم بند بود. ــ مادر صدات گرفته؟! مهیا، بغض کرد. شهاب دستش را گرفت و زمزمه کرد که آرام باشد. ــ آره... صدام گرفته مامان... ــ مواظب خودت باش عزیزم! ــ چشم مامان! ــ به شهاب و مریم هم، سالم برسون. ــ باشه ــ خداحافظ عزیزم! ــ خداحافظ! شهاب، تلفن را از دست مهیا گرفت. صدای مریم از پشت در به گوش رسید. ــ بچه ها، بیاید شام! شهاب به مهیا کمک کرد، تا از روی تخت بلند شود. ــ بیا! بریم شام بخوریم. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت؛ و خدا را شکر کرد؛ که شهاب را در کنار خودش داشت... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝