۲ تا من هم بتونم با خیال راحت بچه خودم رو بزرگ کنم اما زنش قبول نکرد و گفته بود همسر جدیدش با حضور شایان مشکل داره و از ماه بعد شایان برای همیشه باما زندگی میکرد. اونموقع شایان چهارسالش تموم شده بود اما یه بچه ی غرغروی بداخلاق بدعنق بی ادب بود که من با اون وضعیت بارداریم اصلا حوصله ی نگهداری ازش رو نداشتم اما بخاطر خواهش های امیر و ناراحت نشدنش چیزی بروز نمیدادم برای همین وقتی امیر نبود همه ی دق دلیم رو سر اون بچه خالی میکردم. روز به روز اون بچه عصبی تر و پرخاشگر تر میشد و من هم بی حوصله تر و عصبی. ماههای اخرم بود که به امیر گفتم دیگه خسته شدم یمدت باید شایان رو بسپره به مادرش اما اون زن قبول نمیکرد.امیرهم خیلی مسوولیت پذیر نبود و فقط با کتک حرفهاش رو به شایان میفهموند ادامه دارد کپی حرام