#تلاش ۴
دلم براش سوخته و رفتم کمکش قصدم کمک کردن به اون زن بود خونه اش حسابی نامرتب بود همه چیز و مرتب کردم و بعدم که کارش تموم شد نهار پختم بهش گفتم براتون زیاد می پزم که اگه خواستید شبم گرم کنید بخورید
گفت نه دخترم من عادت ندارم شب شام بخورم ولی ناهار با دخترت بمونید همینجا اینهمه زحمت کشیدی یکمم بشین غذا بخور منم تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره
انگار دنیا رو بهم داده بودن وقتی تصور کردم که امروز ناهار میتونم مرغ با برنج بخورم خیلی خوشحال بودم یه ذره تعارف کردم وقتی که دیدم داره اصرار میکنه منم به شوهرم اطلاع دادم که نمیرم خونه، دخترم سه سالش بود ولی اندازه یه آدم بزرگ غذا خورد هم خوشحال بودم هم خجالت میکشیدم پیرزن رو بهم گفت من میدونم که دارن چه بلایی سرتو میارن دلمم میسوزه هیچ کاری هم از دستم بر نمیاد این خانواده رو من میشناسم دستشویی نمیرن که ی وقت شکمشون خالی نشه گرسنه بشن بعدم هر چی دارن بهترینشو خودشو میخورن و تو اونجا ی اضافه ای هستی که بهت اشغال میدن کتش میتونستم برات کاری کنم
شرمنده گفتم ممنون نیازی نیست ولی هر موقع کار داشتی بگو میام بهم گفت ببین دخترم من نمیتونم کمک آنچنانی بهت بکنم ولی تو هر روز بیا اینجا کارای منو بکن یه ناهاری هم درست کن خودتو دخترتو من سه تایی می خوریم در ازاش بهت پول میدم ماه به ماه بهت حقوقتو میدم ولی به هیچکس نگو چون اگر اون خانواده بفهمن دعوات میکنن و دیگه نمیذارن بیای اینجا اگرم بذارن بیای پولتو میگیرن
انقدر خوشحال شدم گفتم بالاخره دعاهای من گرفت با ذوق گفتم باشه به هیچکس نمیگم
وقتی برگشتم خونه مادرشوهرم قصد داشت سر در بیاره که خونه همسایه چیکار کردم و چی گفتم منم اهمیتی بهش ندادم حتی نگفتم غذا خوردم و یکمنون خالی خوردم اونم ذوق. کرد که من هیچی نمیخورم و به نون خالی راضی شدم
صبح به صبح بعد از اینکه کارای خونه رو می کردم می رفتم خونه اون پیرزن به کارای اونم رسیدگی می کردم شوهرمم که می دید من کارا رو می کنم کارای اونم می کنم کلی ذوق می کرد و بهم می گفت دستت درد نکنه اونم یه پیرزنه داری بهش کمک میکنی دعامون میکنه خوشحال میشه
منم می گفتم آره به خاطر رضای خدا میرم
به شوهرم راستشو نمی گفتم
ادامه دارد
کپی حرام