ندای رضوان
#تلاش ۴ دلم براش سوخته و رفتم کمکش قصدم کمک کردن به اون زن بود خونه اش حسابی نامرتب بود همه چیز و
۵ خاله زینب انصافا سر هر ماه حقوقمو بهم میداو منم پولا رو قایم می کردم بعد از گذشت مدتی کم کم شروع کردم از پولام برای خودمو دخترم لباس خریدم به شوهرمم گفتم داداشم برام خریده شوهمم که دیگه می دید به نفعش شده و حداقل همون لباس کم و ارزونم برام نمیخره خوشحال بود و فکر میکرد کلی سود میکنه بعدم پولامو جمع کردم و شروع کردم به طلا خریدن طلاها رو می دادم به مامانم می گفتم برام نگه دار مامانم طلاهامو برام جمع می کرد به مرور زمان دستم باز شد و یه بخشی از درآمدمو میدادم به بابام برای گذران زندگیشون وضع اونام خوب شده بود و خیلی خوشحال بودم چند سالی گذشت و هر روز کار من همین بود داداداشم زن گرفت و توی عروسیش هدیه خوب دادم و به شوهرم گفتم داداشم قبل از عروسی داده گفته اینو شما بدید شوهرم از ذوق اینکه هدیه عروسی نمیده پیرقصید داداشم که زن گرفت گفت میخوام با زنم برم مشهد رفتم به داداشم گفتم من پول خودمو دخترمو میدم ولی تو الکی بیا به شوهرم بگو که میخوای منم ببری هم پیش اون سربلندیم همین که منم با بچم برم یه مسافرت ولی پول خودمو میدم داداشمم گفت باشه به شوهرم اینجوری گفت و شوهرمم اجازه داد بریم کلی هم خوشحال شد وقتی بهش گفتم مخارجم با داداشمه در صورتی که مخارج سفر خودم و دخترم با من بود و زن داداشمم اطلاع کامل داشت اون سفر مشهد بی نهایت به من خوش گذشت واقعا بهترین سفر عمرم بود که رفتم نه از شوهرم خبری بود که مدام بخواد ایراد بگیره و خسیسی کنه نه از مادرش که بخواد یه جوری همه چیزو بهم کوفت کنه وقتی که برگشتیم احساس می کردم یه آدم دیگه ام حسابی سرزنده و شاداب شده بودم رفتم سراغ اون پیر زن و دوباره براش کار کردم تا اینکه یه روز برادرم اومد ادامه دارد کپی حرام