۲ اگر کسی بهم بی احترامی میکرد تنبیه میشد و من مجاز بودم هر کاری میخوام بکنم مادرم مریض شد و روزهای اخر زندگیش بود که صدام کرد و گفت این رسم و از بین ببر اینکه بهت میگت تو پسری پسری و باور نکن سعی کن انسان باشی زندگی من نابود شد ولی تو زندگی کسی و نابود نکن حرفهای مادرم خیلی برام عجیب بود بابام‌میگفت تو بزرگ خونه ای و مادرم میگفت این‌کارها غلطه حتی ازم خواست تک همسر باشم منم بهش قول دادم و چند روز بعد مادرم فوت شد چهلم مادرم که تموم شد عموم اومد خونمون و ازمون خواست لباسهای مشکی رو در بیاریم بعد از موافقت بابا ما در اوردیم و زندگی داشت عادی میشد البته نه برای منی که مادرم‌رفته بود تنها بودم ی روز دوباره عموم اومد خونمون و گفت میخواد با بابام حرف بزنه ❌کپی حرام ⛔️