● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با دیدن سکوت من، حرفی نزد و همراه با سینی که به دستش بود، سمتم آمد. صندلی چوبی را نزدیک تخت کشید و سینی‌ را روی آن قرار داد. لبخندی زد و رو به من گفت: - بلند شو صبحانه بخور. با دیدن ظرفی که روی آن در وجود داشت، سؤالی به مارال نگاه کردم که لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: - تخم‌مرغ برات درست کردم. سرم را تکان دادم و با سکوت به او خیره شدم. منتظر بودم تا هرچه زودتر از اتاق خارج شود، حوصله‌ی دلداری دادن‌های او را نداشتم. مطمئن بودم او هم مرا درک نمی‌کند، زخم من تنها در پیش خودم درد داشت! هیچ‌کس نمی‌توانست جزء من درد آن را بفهمد. - بهتره تنهات بذارم. مخالفتی نکردم و منتظر خروجش از اتاق شدم. با بیرون رفتنش، نگاهی به سینی صبحانه انداختم. منکر گرسنگی‌ام نمی‌توانستم بشوم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.