● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خواستم جوابی به سخن سمیه دهم اما با دیدن چهره‌ی هاتف که داخل اتاق شد، بیخیال سخنم شدم و حرفِ دیگری را پیش کشیدم. - آخه دلمم خیلی درد می‌کنه. سمیه با شنیدن جوابِ بی سر و ته من، متعجب خیره‌ی چشمانم بود اما زیاد طول نکشید تا صدای هاتف بلند شد و شکی که در نگاه سمیه بود برطرف شد. - این‌جا چی‌کار می‌کنی، سمیه؟ سمیه سریع از جا بلند شد و درحالی که تلاش می‌کرد جلوی دستپاچه شدن خودش را بگیرد گفت: - خودتون گفتید با خانم یکم حرف بزنم، سرگرم بشن تا دکتر میاد. دلم می‌خواست ناسزایی بس بزرگ به خودم بفرستم! سمیه هم با امر و دستور هاتف آمده بود. آمده بود تا مرا سرگرم کند و من زود سفره‌ی دلم را باز کرده بودم. - گفتم سرگرم کنی تا حالش بد نشه، نگفتم بشین درد و دل کن. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.