● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرم را پایین انداختم و در سکوت منتظرِ تمام شدن معاینه‌ی دکتر شدم. با احساس نگاهی سنگین به روی خودم سرم را بلند کردم و به چشمان آرمان نگاه کردم‌. چشمانش هیچ شباهتی به چند لحظه قبل نداشت!سرخ شده بود و خونین. گویا که دریای سرخ به چشمانش متصل شده و سیاهی چشمانش را در خود غرق کرده است. - تو قبل از ازدواج با هاتف با کسی بودی؟نه؟ دستانم را محکم از دستش بیرون کشیدم و با بهت به صورت عصبی‌اش نگاه کردم. حتی منظور حرفش را متوجه نمی‌شدم! نمیفهمیدم به دنبال فهمیدن چه چیزی است. - منظورت رو نمیفهمم. دندان بهم کشید و درحالی که سعی می‌کرد خودش را آرام نشان دهد غرید: - تو بارداری! اونم درحالی که میگی دو روزه با هاتف ازدواج کردی پس حتما قبل از هاتف کسی رو... ادامه‌ی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. از بعد از شنیدن کلمه‌ی "بارداری"دیگر چیزی را نشنیدم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.