● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● جوابی به او ندادم و از جا بلند شدم. با پیچیدن یک روسری به دور موهایم، در آيینه نگاهی به خودم انداختم. بعد از اطمینان از مرتب بودنم، سمت درب اتاق رفتم و خارج شدم. حتی اندکی هم احساس گرسنگی نمی‌کردم؛ از شدت استرسی که متحمل شده بودم، اشتهایم نابود شده بود. با دیدن مارال که روی مبل روبه‌روی تلویزیون نشسته بود، به سمتش رفتم. نمی‌دانم او هم از این اتفاق باخبر شده یا نه اما من نیاز به کسی داشتم تا این حرف‌ها را برایش بگویم. اگر لبم را به سخن باز نمی‌کردم در این خانه میپوسیدم و کم کم از بین می‌رفتم. مارال گویا نزدیک شدن مرا حس کرد که نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من دوخت. در کسری از ثانیه نگاهش از آن نگاه بی‌حال، تبدیل شد به خنده‌ای روی لبش. - نیهان بهتر شدی دخترم؟ واقعا او خبر نداشت؟ نزدیکش رفتم و دقیقا کنار او نشستم. لبخندی همانند خودش بر لبانم نشاندم و گفتم: - مگه خبر نداری چه بلایی به سرم اومده؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.