● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● قبل از این‌که حرفی بزند به سمت اتاقم به راه افتادم و با باز کردن درب داخل شدم. از داخل درب را قفل کردم و خودم را روی تخت رها کردم. خسته شده بودم از این همه آدم‌های خودخواه اطرافم. چرا همیشه آن‌ها حق استفاده از مرا داشتند؟ و جالب‌تر من هم همیشه در مقابلشان سکوت می‌کردم...! هرکدامشان در قالب دوست یا دشمن به فکر خودش بود، به فکر این‌که کار خودش درست شود به فکر این‌که چیزی که خودش می‌خواهد اتفاق بیوفتد. هاتف برای خوشگذرانی خودش بود که از من استفاده می‌کرد، سمیه برای ترسی که از هاتف داشت پشت من پنهان بود، پدرم به خاطر این‌که به مواد و عشق و حالش برسد مرا به حراج گذاشت. و حتی مارال... مارال هم زمانی که از هاتف می‌ترسید مرا رها می‌کرد و بیخیال می‌شد. در بین این همه جماعت خودخواه و منفعت‌طلب و پَست به دنبال انسان می‌گشتم؟ انسانی که به دنبالش بودم همان شهریار بود. به یاد ندارم او استفاده‌ای از من کرده باشد! برعکس به خاطر جبران یک اشتباه که در مستی‌اش رخ داد بارها برایم جبران کرد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.