📕📗📘📙📚 خدایا شکرت😌 احساس سبکی می کردم. دیگه حالم بد نبود. برعکس خیلی سرحال وخوب بودم.😊 رفتم خانه. سریع دوش گرفتم و لباس مشکی پوشیدم. پوشیدن لباس عزا برای امام حسین چه حس عجیبی داشت😌 نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم. و راه افتادم. داشتم از در حیاط بیرون می رفتم، که صدای مامان را شنیدم: -فرهاد کجا میری؟ معلومه از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا گوشی ا ت را جواب نمی دی؟😡 این دوستت مسعود آمده بود سراغت. فرهاد ..... ولی من نمی تونستم وایسم. باید می رفتم. حمید توی پایگاه بود. رفتم تو و سلام کردم. -به به سلام داداش فرهاد گل چه خبر؟😊 نذاشتم جمله اش تمام بشه محکم بغلش کردم. اونم منو محکم گرفت که زدم زیر گریه.😭 وقتی یه کم آروم شدم، گفتم: -نوکرتم داداش. درحق من لطف بزرگی کردی. انگارهمه چیز را می دانست. هیچی نپرسید فقط سرش را پایین انداخت و گفت: -به فرموده امام خمینی این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته.👌 الان مداح اهل بیتم. حال خوشی دارم. لذت واقعی را در بندگی خدا پیدا کردم. کنار همسر خوبم و فرزند دلبندم زندگی خوبی دارم. حالا دیگه خانواده ام هم تغییر کردند. مامان دست از کاراش برداشته. خواهر و برادرم دیگه یه الگوی خوب دارند. از همه مهمتر توی محله همه بهم احترام می ذارند.😊 هیچ وقت به کسی نگفتم چه خوابی دیدم. آن خواب، آن شب، آن لذت، هیچ لذتی به لذت رضای خدا نمی رسه. الان آرزوم اینه که در راه خدا شهید بشم. برام دعا کنید. پایان 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri