وقتی حیدر رفت وسایلمون جمع کنه، رحمان پاشد اومد زانو زد کنار صندلی من و گفت: حاجی همه چیز قابل حدس بود. لطفا به من اعتماد کنین. باید بریم امشب یه نفرو ببینیم. به امام حسین قسم الان وقتشه و منتظرتونه.
گفتم: چی داری میگی؟ کی؟
گفت: نمیشناسینش! همین حالا منتظرتونه. باید بریم. اگه تنها بریم بهتره. من یه خونه سراغ دارم و حیدرو اونجا پیاده میکنیم و خودمون میریم سر قرار! تو رو به امام حسین نگو نه!
موندم چی بگم؟
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour