#رمان_عشق_پاک
#پارت103
شیرینی رو خیلی خوب بلدم درست کنم برای همین مامان بهم گفت امشب شیرینی درست کنم برای مهمونی!
مشغول درست کردن شیرینی ها بودم و مامان هم میوه ها رو میشست و فاطمه هم خشکشون میکرد!
علی هم چون عاشق شیرینیه کنار من بود و ناخنک میزد به خامه ها!
بالاخره همه کمک هم خونه رو تمیز کردیم و همه چیز اماده بود بابا هم از سر کار اومد و دوش گرفت و آماده شد نیم ساعت مونده تا برسن
فاطمه که بیست دقیقس رفته تا اماده بشه
_مامان دیگه کاری نداری؟
_نه تموم شد برو اماده شو منم الان میرم
_چشم
رفتم بالا فاطمه درو بسته بود در زدم
_بیام تو؟
_نههه من هنوز اماده نیستممممم
_چه خبرته؟ دوساعته رفتی هنوزم اماده نیستی؟
_وایسا الان درو باز میکنم!
بعد از دو دقیقه درو باز کرد به جز مانتو و شلوار هنور کار دیگه ای نکرده بود!
نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم
_همینننن!
_اره داشتم مانتومو اتو میزدم و روسریمو!
_خب بدو الان میان
_باشه هولم نکن اماده میشم
منم رفتم سر کمد خودم و همون مانتویی که برای خرید عقدم گرفتمو پوشیدم با روسری ستش و چادر گلدار صورتیمو سرم کردم و اماده شدم نگاهی به فاطمه کردم
تازه روسریشو پوشیده بود و داشت چادرشو از کمدش بر میداشت
از کنارش رد شدم و گفتم
_اووو یک سال بعد!
رفتم پایین مامان و بابا و علی هم اماده نشسته بودن
_فاطمه اماده شد؟
_نه هنوز
_وااای بهش بگو پنج دقیقه دیگه میرسن خب!
_حرص نخور مامان جان امادس پس محسن کجاست؟
رفتم بالا گوشیمو بردارم زنگ بزنم محسن که صدای آیفون بلند شد فاطمه گفت
_واااییی اومدن من استرس دارم!
_نترس عزیزم بسم الله بگو و بیا پایین
با فاطمه رفتیم پایین که محسن اومد داخل!
با دیدنش لبخندی روی لب هام نشست خیلییی خوشتیپ شده! کت و شلوار طوسی پوشیده با لباس سفید و موهاشم مرتب ژل زده بود با ته ریشی هم که داشت دیگه جذاب ترم میشد
رفتم جلو و بهش دست دادم و اونم از دیدنم خوشحال شدو گفت
_ببخشید یکم دیر کردم ماشینم بنزینش تموم شد رفتم بنزین بزنم!
بابا خندید و زد روی شونه محسن و گفت
_اشکال نداره پسرم بیا بشین