اول بابای محسن وارد شد بعدش خاله و بعدش محسن یه پیرهن سفید پوشیده بود یه دسته گل نسبتا بزرگ دستش بود _سلام حسین آقا خوب هستید! سلام خاله خوبید! به من که رسید سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت _سلام حسنا خانم بفرمایید مبارک باشه! از حرفش خندم گرفت خوشم میاد خودشم تحویل میگیره و میگه مبارک باشه خندمو جمع کردم و‌گل و گرفتم _سلام ممنون! خیلی گل قشنگی بود فاطمه گل و از دستم گرفت و توی اشپزخونه برد _بیا عزیز دلم کنار خودم بشین! خاله وسط مبل سه نفره نشسته بود و محسن هم سمت راستش نگاهی به مامان انداختم و رفتم کنار خاله نشستم از اینکه انقدر به محسن نزدیک شد قلبم هر لحظه بیشتر از قبل محکم کوبیده میشد ! خاله و مامان که مشغول صحبت بودن و حسن آقا هم با بابا هم حرفای همیشگی که درمورد کشور و مملکت میزنن رو تکرار میکردن محسن هم سر به زیر نشسته بود و منم دست کمی ازش نداشتم مامان گوشیشو از روی اپن برداشت و به طرف خاله گرفت _اره ببین این مدلم خیلی قشنگه راحتم هست! _وای ابجی اصلا چشمام از این فاصله نمیبینه عینکم که نیاوردم! خاله این حرفو زد و از وسط ما بلند شد و رفت با رفتن خاله استرسم بیشتر شد و شروع کرد دستام یخ بشه محسن که از کار مامانش خندش گرفته بود اروم اروم میخندید منم حرص میخوردم!....