#رمان_عشق_پاک
#پارت52
اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره!
خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش
چادرمو در آوردم و اومدم پایین
_مامان الان میام ظرفا رو میشورم
_نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم!
_چشم شبتون بخیر
_شب بخیر عزیزم
رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم...
اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...
انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق
_بیداری هنوز؟
_اوم خوابم نمیبره
_اخی بچم فکرش درگیره!
هر دو خندیدیم
_خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد!
بیا باهم حرف بزنیم
_باشه حرف بزنیم!
_خب حسنا یه چیزی بگم!
_اره بگو
_اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم!
_خب
_تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده
_اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من!
_نه ایندفعه برا تو زنگ نزد
_پس برا کی زنگ زد؟
_برا من!
_تو
_اره
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟