23.97M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
🎞 رفـیــق‌شهید:🌷 شب ورود به بوکمال بود. تمام گردان داشت وارد شهر می شد. برخی از مردم هنوز تو شهر بودند. ما گروه موشکی بودیم. باید جاهای خاصی مستقر می شدیم. چند دقیقه ای رفتیم بالای یه خونه و مراقب اطراف بودیم. یه پیرمرد به همراه 3 تا بچه که از 3-4 ساله تا 10-11 ساله👶👧 با لباس های پاره پوره و قیافه های حموم نرفته جلوی ساختمون نشسته بودند که ما بدونیم اونجا خانواده زندگی می کنه. ما ایرانی ها هم هم که عاشق بچه کوچولو😍 خواستیم یکم بچه ها رو نوازش کنیم. فکرش رو بکن بچه ای که تمام عمرش داعشی دیده، حالا با دیدن ما که لباس نظامی پوشیدیم، قطعا می ترسه😨 لباس منم طرحش مثل لباس داعشی ها بود. موقعی که رفتیم نزدیکشون اون بچه کوچیکه ترسید و چند قدمی عقب رفت. ما هم دیگه کاریش نداشتیم موقع بیرون اومدن از خونه، نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بچه ها رو بغل کردم و بوسیدمشون😚 شهید عارف رفت از تو ماشین باقلوا آورد و به بچه ها تعارف کرد😋 باقی بچه های تیم هم اومدند و اون بچه ها رو کمی نوازش کردند و باهاشون دست دادند🤝 راننده ما بود. سوئیچ رو بهش دادم گفتم: بشین بریم. گفت: حوصله ندارم خودت بشین. نشستیم تو ماشین و و همین که حرکت کردیم زد زیر گریه😭 اون لحظه بود که از اعماق قلبمـ حسرت اون حالش رو خوردم...😥 🌹