🕊🌹🔹 🌹 🔹 🌹🕊 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌹🍃 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 :بانو بهناز ضرابی.. فصل دوازدهم..( قسمت ۳ )🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 صمد گفت:ناراحت نباش. فردا همه خانه را موکت می کنم. فردا صبح زود بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه، خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تاعصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: من دیگر باید بروم. پرسیدم: کجا؟ گفت: منطقه با ناراحتی گفتم: به این زودی. خندید و گفت: خانم خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی دو روزه بر گردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. اللحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر بر نگشتم سقفی بالای سرتان هست. خواستم حرف را عوض کنم گفتم: کی بر می گردی؟ سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: کی اش را خدا می داند اگر خدا خواست بر می گردم. اگر هم برنگشتم جان تو و جان بچه ها.داشت بند پوتین هایش را می بست مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم زن برادرش را صدا کرد و گفت: خانم شما حلال کنید این چند روزه خیلی زحمت ما را کشیدید‌ سر کوچه با او رفتم شب شده بود کوچه تاریک و سوت و کور بود‌ کمی که رفت دیگر توی تاریکی ندیدمش. یک ماهی می شد رفته بود من با خانه جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه های جدیدتری پیدا می کردیم آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند برای منزل مبارکی که خدیجه آمد سراغم و گفت: مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند برادر شوهرم پشت تلفن بود. گفت: من وصمد عصر داریم می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم. خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شوره بدی گرفته بودم‌. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃