#کتاب_دختر_شینا🌹🍃
#خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊
#همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃
#نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
فصل چهاردهم ..( قسمت پنجم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
صداهای مبهم و جور وا جوری از بیرون می آمد. یکی از خانم ها گفت: بیایید بیرون اینجا امن نیست. بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم یکی از خانم ها گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد حاج آقای ما خانه بود گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید. بروید دره های اطراف.
بعد از خانه های سازمانی سیم خار دارهای پادگان بود اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی از آنجا عبور می کردیم اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله گذشتن از لای سیم خار دار و چاله چوله ها سخت بود. بچه ها راه نمی آمدند .نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود می گفت: اگر خلبان ها ما را ببینند همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند.
هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیماها نمی تواند فرود بیاید قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود سعی می کردیم از خاطراتمان بگوئیم یا تعریف های بکنیم تا او کمتر بترسد اما هواپیماها ول کن نبودند تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. دیگر ظهر شده بود نه آبی همراه خودمان آورده بودیم نه چیزی برای خوردن داشتیم. بچه ها گرسنه بودند. بهانه می گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان نمی دانند ما کجاییم.
یکی از خانم ها که دعاهای زیادی را از حفظ بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ما هم با او تکرار می کردیم بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم. یکی از خانم ها که این وضع را دید بلند شد و گفت: این طوری نمی شود.
هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان من می روم چیزی می آورم بخوریم. دو سه نفر دیگرهم بلند شدند و گفتند:
ما هم با تو می آییم.
می دانستم کار خطرناکی است. اولش جلوی رفتنشان را گرفتم اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند.
با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند می دویدند.و زیگزاگی می آمدند بالاخره رسیدند با کلی خوردنی و آب و نان و میوه.
بچه ها که گرسنه بودند با خوردن خوارکی ها سیر شوند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی ما هم بیشتر می شد نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند وضو گرفتیم و نماز خواندیم لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#انتقام_سخت
#ترور
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃