💠🥀 👇👇👇👇👇 ✍️در بالاشهر قصاب بودم و همه اهالی محل از من خرید میکردن چون انصاف رو رعایت میکردم. دلم خوش بود به چهار رکعت نمازی که میخوندم، فکر میکردم همه چی حله و من آدم خداپرستی هستم! یه روز مغازه خیلی شلوغ بود. تا آخر شب مغازه خلوت شد، بلأخره آخرین مشتری هم خرید کرد و رفت. منم مثل هر شب مغازه رو مرتب کردم چون شاگردم نبود. اون شب خیابون هم خلوت بود. داشتم راهی خونه میشدم که خانومی با لباسهای رنگ و رو رفته وارد مغازه شد و با صدای ظریفی سلام داد. سرمو بلند کردم به چهره‌ش نگاهی انداختم. با صدای لرزونی گفت: حاجی به خدا بچه‌هام گشنه‌ن، یه کیلو گوشت بده به ازای پولش هرکاری که دوست داری باهام بکن... نگاهی به چهره خانوم انداختم، زیبا و دلفریب و خوش صدا. معامله خوبی بود یه کیلو گوشت در ازای کامیابی. همه حس‌های مردانه‌ام بیدار شده بود. گوشی رو برداشتم با خانومم تماس گرفتم. بوق اول جواب داد: جااانم عزیزم؛ دلم لرزید همه فداکاریاش و صبوریاش به یادم اومد، با صدای بغض کرده گفتم خانوم زود بیا مغازه و قطع کردم. اون خانوم ترسان منتظر جوابم بود. سر پنچ دقیقه خانومم خودش رو به رسوند مغازه و نگاه مشکوکی به اون خانوم انداخت و پرسید چی شده؟ از خانومم شرم داشتم. با سری پایین انداخته گفتم: برو خونه خانوم زندگیشو ببین هرچی لازم داشتن براشون بگیر، کارت بانکی و کلید مغازه رو دادم و با دلی شکسته راهی مسجد شدم. در راه فکر می‌کردم من چجوری شبا خوابم میبرد درحالی که بودن کسانی که از گرسنگی نمیتونستن بخوابن...! ╔══◦🍃🙏🍃◦══╗ ✅ پیج ما در اینستاگرام ↙️ کانال 🆔 @RadioPishva ╚═◦「🕊」◦═◦ 📻 ◦═╝