بخاطردارم آخرین باری که سیدمرتضی می خواست به جبهه برود موقع خرمن کوبیدن بود، یک روز عصر به روستایمان گاودار نزد پدر و خویشان که مشغول خرد کردن گندم ها بودند، رفتم. سیدمرتضی هم آمد، گفتم برادر جان اینجا هستی؟ گفت: فردا می خواهم به جبهه بروم و با نفس اماره‌ی صدام بجنگم. گفتم یعنی چه؟ گفت: بعضی از همکارانم بخاطر اینکه به جبهه نروند خود را به بیماری زده اند و حتی یکی از آنها پایش را بدون اینکه مشکلی داشته باشد گچ گرفته است تا او را به جبهه اعزام نکنند. به او گفتم آفرین بر تو، شیری که خوردی حلالت باشد. فردای آن روز به جبهه رفت و بعد از چندی خبر شهادتش را برای ما آوردند. 🔻 راوی: برادر شهید 🌴کانال از تبار رئیسعلی @Raisali_ir