رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_بیست‌وچهارمـ #آزار_مؤمن در دوران نوجوانے در
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ هر چه صدای پای من نزدیڪتر مےشد صزای قرائت قرآن سید هم بلندتر مےشد. از لحن او فہمیدمـ ڪه ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. تا این که به بالای رسیدم ڪه او در آن مشغول عبادت بود.🚶‍♂👣 یڪباره تا مرا دید فریادی زدو حسابی ترسید. من همـ ڪه ترسیده بودمـ پا به فرار گذاشتمـ .🏃‍♂🏃‍♂ پیرمرد سید رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود . ابتدا ڪتمان ڪردمـ. اما بعد از او معذرت‌خواهی ڪردمـ .😰😥 او با ناراحتے بیرون رفت. حالا چندین سال بعد از این ماجرا ، در نامه عملم حکایت آن شب را می‌دیدم. نمیدانید چه حالے بود . وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می‌دیدم ، مخصوصا وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب مے کشیدم. گویے خودم به جای آن طرف اذیت می‌شدمـ. از طرفی ، در این مواقع باد سوزان از طرف چپ وزیدن مےگرفتــ ، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ مےشد.🔥🔥 وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم میدیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama