eitaa logo
رصدنما 🚩
2هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
253 فایل
ˇ﷽ ما استراحت نخواهیم ڪرد این انقلاب و جامعہ آنقدر ڪار درش هست ڪه دیگر استراحت بـےاستراحت. بےآنڪه هیچ پست وسمت وحڪمے درڪار باشد. #شهید_بهشتے♥️🌱 #نَحنُ_جُنودُڪَ_بَقیَّةَ_الله³¹³ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_بیست‌وسومـ #سفر_ڪربلا من هم مثل خیلی‌های دیگ
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ در دوران نوجوانے در پایگاه بسیج شہرستان فعالیتــ داشتمـ . روزها و شبها با دوستانمان با هم بودیمـ. شبهای جمعه همگے در پایگاه دور هم جمع بودیمـ. و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و..... داشتیم. در پشتــ پایگاه بسیج قبرستان شهر ما قرار داشتــ. ما هم بعضے وقتها دوستان خودمان را اذیت مےڪردیمـ! 👻😈 البته تاوان تمام این اذیّت ها را آنجا دادم.😓😥 برخی شبهای جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیمـ . یڪ شبــ زمستانے برفــ سنگینے آمده بود. یڪی از رفقا گفتــ: ڪسي جرأت داره الآن تا آخر قبرستان برود؟؟ گفتمـ این ڪه ڪار مهمے نیستــ من الان مےروم. او همـ به منـ گفتـ : باید لباس سفید بپوشـي!!👻👻 من سرتا پا سفید پوش شدمـ و حرڪت ڪردمـ .صدای خس‌خس پای من روی برف، از دور هم شنیده مےشد. من به سمتــ انتهای قبرستان رفتم. اواخر قبرستان ڪه رسیدمـ، صوت قرآن شخصی را از دور شنیدمـ . یڪ پیرمرد روحانی ڪه از ساداتــ بود شبهای جمعه تا سحر در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائتــ قرآن مےشد.📖 فهمیدمــ ڪه رفقا با اینڪار مےخوایتند با این سید شوخے کنند. مےخواستمـ برگردمـ . اما با خودمـ گفتمـ: اگر الان برگردمــ رفقای من فڪر مےکنند ترسیدمـ . برای همین تا انتهاے قبرستان رفتمـ..😱😱 هر چه صدای پای من نزدیڪتر مےشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر مےشد..... ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_بیست‌وچهارمـ #آزار_مؤمن در دوران نوجوانے در
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ هر چه صدای پای من نزدیڪتر مےشد صزای قرائت قرآن سید هم بلندتر مےشد. از لحن او فہمیدمـ ڪه ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. تا این که به بالای رسیدم ڪه او در آن مشغول عبادت بود.🚶‍♂👣 یڪباره تا مرا دید فریادی زدو حسابی ترسید. من همـ ڪه ترسیده بودمـ پا به فرار گذاشتمـ .🏃‍♂🏃‍♂ پیرمرد سید رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود . ابتدا ڪتمان ڪردمـ. اما بعد از او معذرت‌خواهی ڪردمـ .😰😥 او با ناراحتے بیرون رفت. حالا چندین سال بعد از این ماجرا ، در نامه عملم حکایت آن شب را می‌دیدم. نمیدانید چه حالے بود . وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می‌دیدم ، مخصوصا وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب مے کشیدم. گویے خودم به جای آن طرف اذیت می‌شدمـ. از طرفی ، در این مواقع باد سوزان از طرف چپ وزیدن مےگرفتــ ، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ مےشد.🔥🔥 وقتی چنین اعمالی را مشاهده می کردم به گونه ای آتش را در نزدیکی خودم میدیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama
رصدنما 🚩
⇜‌[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتــ_بیست‌وپنجمـ #آزار_مؤمن هر چه صدای پای من نزدی
⇜‌[ 😍📚 ]⇝ ﷽ همان موقع دیدمـ ڪه آن پیرمرد سید ڪه چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. سید به جوان گفتــ: من از این مرد نمی‌گذرمـ. او مرا اذیتــ ڪرد. او مرا ترساند.😠😠 گفتمـ به خدا من نمی‌دانستم سید داخل قبر عبادت مےڪند. جوان رو به من گفتــ: اما وقتی نزدیڪ شدی فہمیدی که مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع بر نگشتی؟ 🤨🤔 دیگه حرفی برای گفتن نداشتمـ . خلاصه بعد از التماسهای من ثواب دوسال عبادت من را برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضی شود. دوسال نمازی ڪه بیشتر جماعتــ بود . دوسال عبادتــ را دادم به خاطر آزار یڪ مؤمن.😔🙁 در لا به لای صفحات اعمال خودم به یڪ ماجرای دیگر از آزار مؤمنین برخوردمـ . شخصی از دوستانمــ بود ڪه خیلی با هم شوخی مےکردیمـ و همدیگر را سرکار می‌گذاشتیم.😅😉 یڪبار در جمع رسمی با او شوخے ڪردمـ و او را خیلی بد ضایع ڪردمـ. خودمـ هم فهمیدمـ ڪار بدی ڪردمـ . برای همین سریع از او معذرتــ خواهے ڪردمـ . او هم چیزی نگفتـ. گذشت تا روز آخر ڪه می‌خواستمـ برای عمل جراحے به بیمارستان بروم. دوباره به همان دوستــ دوران جوانے زنگ زدم و گفتمـ : فلانی من خیلی به تو بد ڪردمـ یڪبار جلوی جمع تو را ضایع ڪردمـ، خواهش می ڪنم مرا حلال ڪن. من شاید از بیمارستان برنگردمــ. بعد در مورد عمل جراحی گفتم و التماس ڪردمـ تا اینکه گفتــ حلال ڪردمـ ، ان شاء الله سالم و خوب برگردی!!🤲🤲 آن روز در نامه عملم ، همان ماجرا را دیدمـ . جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد. اگر رضایت او را نمےگرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می‌دادی تا رضایتش را کسب ڪنی. مگر شوخے است ، آبروی یڪ مؤمن را بردی. ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄ 😌👌.•░از ڪسے‌ڪه ڪتاب نمےخونه بترس از اونے‌ڪه فڪر میڪنه خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ .↯🌱↯. Eitaa.com/Rasad_Nama