آفتاب همچنان سوزناکتر میشد
فضا، فضای کربلا بود . .
زخم پایم عفونت کرده بود؛ باید پانسمان
میشد؛ از همه عقب مانده بودم.
پا به پای من در حالی که دستانش را دور
کمرم حلقه کرده بود راه میآمد.
هرچه میگفتم دخترجان عقب ماندی برو
زودتر برسی دوتا عمودم دوتا عموده دیگه.
گوشش بدهکار نبود؛ استغفرالله میگفت
و راه میافتاد.
در آن همهمه و شلوغی جمعیت که هرکس
به فکر این بود که زودتر به عمود بعدی برسد
او قدم قدم با من همدردی میکرد؛ بی آنکه
حرف از خستگی بزند، رفیق راهم شده بود.
مراعاتش میکردم با اینکه درد تا استخوانم
رفته بود اما سعی میکردم زودتر راه بروم.
شب ها روی شانهی خودم خوابش میبرد؛
با خودم میگفتم: با اینکه کمسن است اما
خیلی چیزها میفهمد . .
علی الخصوص رفاقت؛)
-
#فاطیماه