خاطرت،
قندِ تلخکامیِ روزهاییست که نیستی.
میدانی که حضور نداشتن در تنگنای
لحظات چه بر سر آدم میآورد؛ از زمین
و زمان جدایت میکند و به دوردستهایی
میکشاند که اگر دلت را به زنجیر هم
بکشند، رها نخواهی شد.
انگار این خاصیّتِ هجر است خوبِ من!
اصلاً، علت این امید کمسویی که کور
نخواهد شد، همان تلخیِ قهوهی قاب
عکسیست که غرقشان شدهام. از قهوه
حرف میزنم و شب، دوباره به یاد تو
غزلباران میشود! مطلوبِ من .
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
چند روزی به انتظار نشستم؛
تا اینکه موعدش رسید و دست به چانه منتظر خبر رسیدن نامه بودم. اصلاً اهالی این خانه میدانند که کلماتِ دستنوشتۀ روی کاغذ که خیلی ماهرانه احساسات لطیف یک قلبِ دردکشیده را انتقال میدهند، چقدر برایم ارزش و بها دارد.
امان از دلتنگی که حصاریست بر دلِ بیطاقت و شوریدۀمان. و اکنون که رشتۀ دیدارمان گسسته شده و مجال صحبت نیست، چرا دست به دامان کلمات نشویم؟!
همینکه نامه به دستم رسید، تا دست بجنبانم و تای این کاغذ را باز کنم انگار که قلبم داشت از سختیِ لحظاتی که دیگر طاقت انتظار نداشتند، از سینه میزد بیرون.
داشتم از ذوق بالا و پایین میپریدم که دیدن خط اول نامه همان و آب شدن چند مَن قند در دلِ افسارگسیختۀام همان...
#فاطیماه
این داستان: معجزۀ کلمات.
رَشتاك!🇵🇸
-
تاریخ نمینویسم؛
تاریخ نوشتن کار دست آدمها میدهد.
روزی که نباید چیزی را به یاد میآوری که
چنان تورا در خودش حل کرده، که اِنزِجار
یأس و ناامیدی چنگ به گلویت میاندازد و
رهایت نمیکند.
امروز اما خوب است؛ کمی از آن را در قلبم
نگه میدارم و باقی را دور میریزم. غرق شدن
را دوست دارم. غرق شدن در رویاهایی که
خیلی دوراند.
اما، الان روی قلبی که شیشهخردههایش پای
هر آدمی را زخمی کرده حک میکنم که:
روزی به سراغت خواهم آمد؛ من!
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
خیال!
آره دوباره بخونش!
خیال همیشه قشنگه. وقتی که بینِ روزمرگیِ
خستگیناپذیر زندگیت گیر کردی و نمیدونی
رهایی کدوم سمتیه؛ چارهای جز این نداری
که به خیال رو بیاری.
آره خیال قشنگه چون، زندگی بدون اون هیچ
رنگ و طعمی نداره. حتی اگه اون مارمالاد
توتفرنگیِ روی کیک رو هم فراموش نکنی،
اگه آدم مطلوبت و با خیال از فرسنگها
فاصله نکشونی و نیاری کنار خودت، هیچ
طعم و مزهی دلچسبی نمیتونه برات داشته
باشه.
اگه انزِجار دلتنگی آزارت میده و قفس
پرندهی ناآرومِ دلت روز به روز کوچکتر
میشه، تا فقط یک لحظه بتونی چشمات و
توی یه آغوشِ خیلی دورِ امن ببندی و برای
چند ثانیه هم که شده آسوده نفس بکشی؛
خیال، پانسمانِ تمام جراحتهای عمیقه.
آره اگه خیال نبود،
دستها از یخزدگی میمردن!
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
- 🤍
از سیصدو شصت و پنج روز قبل،
از تاریخی که نانوشته هم به یادخواهم آورد.
از روزهایی که نمیخواستم بارانی باشم و از
لحظاتی که هرگز از یاد نخواهم برد؛ مینویسم.
راست گفتی آقای چزاره پاوزه:
ما روزها را به یاد نمیآوریم،
لحظهها را به یاد میآوریم.
هرچه زندگی تاخت، هرچه دوام آوردنِ بین
طوفانی که مرا هر لحظه بیشتر غرق خودش
میکرد تا این منِ تازه پا به عرصه گذاشته را
مغلوب خودش کند، من، ادامه خواهم داد.
و من، همین منِ ساده، تکههای شکسته
شدهی حاصل از درد را، نه تنها دور نخواهم
انداخت بلکه خم میشوم و از روی زمین
برشان میدارم و با چاشنیِ عشق به هم
وصله میزنمشان.
من، امروز، درست هفدهمین روز از خردادِ
بهاری، برای جنگیدنِ با تو زاده شدهام؛ درد!
[ من اما نمیمیرم؛
من، ماهی میشوم... ]
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
عزیز دورِ من!
حالا که باید در نزدیکترین فاصلهی ممکن به
تو باشم تا تسکین و آرام دل بیقرارت بشوم،
فرسنگها فاصله و دوری بینمان جدایی انداخته.
مییابم که فاصله، فاصله میآورد. کوهها قد
میکشند، جادهها کِش میآیند و راه طولانیتر
میشود. انگار، گردابی مرا لحظه به لحظه
بیشتر در خودش حل میکند؛ که از تو دور و
دورتر باشم.
برای ناآرامیِ قلبِ داغدیدهات مهربان! برای
اینکه آرام بگیری، برای اینکه آرام بگیرم،
دستهایت را به من بده...
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
شاید برای نوشتن از خاطراتی که هیچگاه
ساخته نشدند اما در خیالِ پریشانمان ریشه
دواندند و جوانه زدند، خیلی دیر شده باشد.
شاید گنجینهها زیر خاک آرام گرفته باشند و
چه گنجینههایی!
و کسانی که مهرشان بر دلمان افتاد، بدون
هیچ دیداری که همراه با نگاهِ چشمهایمان
باشد و یا صدای شوقِ کلمات را انتقال داده
باشیم، آمدند و ماندگار شدند.
از جسم رها و وصله به روحی که زمان و مکان
نمیشناسد. آدمها ماندگار خواهند شد.
در مکانی دور، خیلی دور...
به قول خانمِ فروغ:
و خاک،
خاک پذیرندۀ اشارتیست
به نام آرامش.
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
دوست دارم که غرقِ دنیای رنگها باشم.
مثل دنیای آبی.
میدانی دنیای آبی یعنی چه؟
یعنی حالت که پریشان باشد قلممو به دست
بگیری، سراغ رنگِ اکریلیکها بروی، آبیِ
آسمانی را برداری و سقف بزرگی برای جنگلِ
سبز با درختهای مخروطیشکل بکشی.
یا دلت که مثل کاغذ مچاله شدۀ گوشۀ اتاق
گرفت، شروع کنی موجهای آبی را آرام آرام
بکشی که صدای هوف هوفِ دریای پیش
رویت تا گوشهایت برسد.
میشود که با رنگها زندگی کرد. میشود
رقصید. میشود برای رنگها مرد.
میدانی؟ رنگها نبض دارند؛
روح دارند؛ زندگی میکنند.
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
حرم مقدست روحنواز است؛
و پرچم سیاهِ محرّمت کفن.
نور است؛ سراسر نور. همان کاشیهای مرمرِ مربعیِ کف صحن بین الحرمینت. شرف دارد. عزت میدهد. آبرو میدهد. شفا میدهد.
قسم به نام مقدست که از بدو تولدم و - شاید هم قبلتر - که عشق پاکِ تو در من نهادینه شد؛ که هرگز از تو جدا نخواهم شد. حتی پس از مرگ. قسم به نام مقدست که در اوجِ نیاز، بر لبانم جاریست:
[ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ، يَا حُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا
الشَّهِيدُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ ]
نیازمندِ توام؛ محتاجم و بیپناه.
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
برای من که عاقبتبخیریام بهشت نیست
بهشت من کنار تو، همیشه با تو بودن است!
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
نمیدانم فقط من همه چیز را عجیب میبینم یا واقعا همه چیز عجیب است و شما هم همه چیز را عجیب میبینید.
سجاده پهن کرده بودم برای نماز. شیشۀ تُربتِ کربلا را گذاشتم کنارم و ایستادم. هوای غم و غربت کربلا از سرم نمیرفت و دلم آرام نمیگرفت. سر شیشه را که برداشتم عطر مطلوبی دلم را برد. بوی حسین(ع)، بوی کربلا، حتی بوی آب، بوی فُرات، همه و همه به سمتم آمدند.
آمدم بایستم که گوشۀ چادرم به شیشه خورد و خاکِ مقدس، روی قالیِ اتاقم پخش شد. خم شدم که جمعشان کنم. آه! آرام بگیر دل. ذرههای خاک، دلم را پاره پاره و شرحه شرحه کرد. داشتم میسوختم. همانجا بود که اختیار اشکهایم را از دست دادم.
برایم مجسّم کردنش درد بود و درد. داغ بود و داغ. سالها پیش، شیرزنی داغبردل با لبی تشنه اما نزدیک به نهر آب، به دنبال پیکر ماه میگشت؛ به دنبال بوسۀ زیر گلو، پیرهن و انگشتر. نشانهای، چیزی...
سالها پیش هم کسی اینگونه که نه! عیناً به چشم دید و جگرش پاره پاره شد. سالها پیش، خاک و خون و خارهای خشک مُغیلان و...
عَطش و عَطش و عَطش...
سالها پیش، خواهری داغدیده، بین همین خاکها پیکر ارباً اربای برادرش را با اشک میشست.
وَ آه...
آه که این خاک، بوی حسینبن علی(ع)،
پسرِ فاطمه(س) را میدهد...
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
در میان رگ من، عشق تو در جریان است
سر و تن پیشکشت، هدیه برایت جان است
من، زمستانهترین حالت عاشق شدنم
سیاُمِ تیر، از آنِ تو و تابستان است
#فاطیماه ؛ برایِ :
زودآشنای دیریافتهی من.
رَشتاك!🇵🇸
- 🤍
خبر نداشتم از عطر گیسویی که تو داری
که شاخه شاخه گلایُل، به لای موی تو بوده
- #فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
آقای امام حسین!
ما که روحِ کذابمان همیشه لافِ یاری میزد
اما شما بیشتر از ما نشان دادید. شما صرفاً
حرف نمیزدید، ما صرفاً حرف بودیم.
حرفهای پوچ و توخالی؛ مفت هم نمیاررند.
شما تنهایمان نگذاشتید، شما کنارمان بودید،
مرهم زخمهای لاعلاجمان شدید، ضُماد بر
روی جراحتِ قلبمان بودید و هستید.
حالا که بعد از یک سال دوریتان هنوز هم
دیدار شما نصیبمان نشده، دلتنگی از ناحیۀ
بغض گلو و زخم بر جریحۀ دلمان پافشاری
میکند؛ داریم هرشبه جان میدهیم و...
کلام را ختم بخیر کنیم؛
قراری چیزی؛ یا شاید
رؤیتِ گنبد شما و عمو عباس...
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
عزیز مهربان من!
هرگز گمان مبر حالا که دور افتادهای تو را از
یادخواهم برد.
تو را هر لحظه و هر زمان، در چهرهی عابران
پیاده میبینم؛ تک تک چشمها شبیه چشمان
تو میشوند. قدمهایی که دیگری برمیدارد
شبیه به قدمهای توست. و تو، هرگز از
خیال شوریدهی من فراموش نخواهی شد.
حالا که دوری، میخواهم نزدیکترینِ به تو
باشم. نزدیکترین عابری که میبینی.
نزدیکترین دستی که لمس میکنی و
نزدیکترین قلبی که درونت احساس میکنی.
امشب، بیشتر از هر شبی که بیدار بودهای
کنارت هستم؛ بیشتر از هر زمانی که اشک
ریختهای و نبودهام...
امشب با تمام شبها فرق میکند؛
امشب از آن توست :)
#فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
طوفان سختیست؛
پشت همدیگر ایستادهایم.
کسی روبه روی کسی نیست، خنجرها خونی
نیستند و جراحتی اتفاق نیفتاده. باغ پژمرده
نشده و محبوبۀ شبها عطرشان را از دست
ندادهاند. خرمالوی حیاط پربار است و حوض
آبیِ خانه پرآب؛ ماهی گلیها فراموشی ندارند.
دستهای تو هنوز هم گرماند؛ و من لرزه به
تن دارم. حالا فقط یک چیز سر جایش نیست؛
دستهای تو . .
- #فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
بیایید رؤیاهایمان را نقاشی کنیم، بنوازیم،
بنویسیم، بسراییم، ببافیم و درنهایت آنها را
تبدیل به خاطراتی کنیم که با یک نقاشی،
موسیقی، نوشتهای کوتاه، شعری در
گوشهی دفتر قدیمیمان و یا پیراهنی که
سالها پیش بافته شده به یادشان بیاوریم.
بیایید از رؤیاهایمان چیزی به جا بگذاریم، که
تاریخ، آنهارا خوب به خاطر خواهد سپرد...
- #فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
امروز، درون کسی صداقت دیدم.
ثبات دیدم و تعادل. جسارت دیدم و تأمل.
امروز، تاریکی دیدم. و شمعی که خاموش شده بود. موقت یا ابدی نمیدانم. اما نور را بلای جان میدانست و دین را حلاوت زندگی. صادقانه میگفت که تاریکی را میپسندد و از جسوربودنش اِبایی نداشت.
میگفت: من برای زندگیام معنایی نمیبینم مگر اینکه خود به آن معنا دهم. حرف نمیزد که به کرسی بنشاند، آرام سخن میگفت و سنجیده. اما دانستهای نزد خود داشت که گمان میکردم هنوز به نقطهی باورش نرسیده.
اینکه: "دین، آدمی را به اوج میرساند"؛ و بعد اشاره کرد به شیخ اشراق. از اینجا متوجه شدم این حرفش به نقطهی باورش نرسیده، که دین را عامل اوج میدانست و هنوز تاریکی را میپسندید. راه را میدانست و بیراهه میرفت. شاکی هم بود.
بله. همینجا بود که یافتم،
"ماندن در تاریکی، هبوط آدمیزاد است".
- ✍🏻 #فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
از پاییز عبور نمیکنم. پاییز را با قدمهای
عابران پیاده میشمارم. با عطر تلخ قهوهی
کافههایی با تم چوب بو میکشم. و با انتظار
ته نشینشده، آن را لحظه لحظه زندگی میکنم.
پاییز را ذره ذره نفس میکشم و با شب به آن
بیشتر خیره میشوم. همچنان که لبخند
میزنم، لیوان نسکافه را سر میکشم تا
سرمای رسوخ کرده در استخوانم را چند درجه
کم کنم. راستی که به قول آقای عرفانپور:
[ پاییز بهاریست که عاشق شده است... ]
- ✍🏻 #فاطیماه
رَشتاك!🇵🇸
-
تمام آنچه را که باید احساس کنم،
و تمام خاطرات خوبی را که داشته باشم،
در خود پنهان کرده، پاییز را میگویم.
این بهارِ عاشقی که زرد، رنگ مورد علاقه و بخصوص آن است.
اجساد زرد کوچکی که از شاخهی درختان روی زمین افتادهاند،
روزی عاشق شکوفههایی بودهاند که اندوه،
در دورترین نقطهی آنها قرار داشت...
- ✍🏻 #فاطیماه