📚
داستان پسری به نام شیعه 📚
#قسمت ۳۰
🇮🇷 گفتم : کجا رفت مگه ؟
🌹 گفت : سفارت آلمان ...
🌹 در موردش هم پرس و جو کردم
🌹 یارو آلمانی و یهودی بود .
🌹 همینجوری لباس عربی پوشیده بود
🚥 من دستم را ،
🚥 به محاسن تازه روئیده خودم کشیدم
🚥 و به فکر فرو رفتم .
🚥 بعد از کمی مکث گفتم :
🇮🇷 آقا رحیم جان ! بی زحمت با محمد برو
🇮🇷 و در مورد حادثه برائت از مشرکین ،
🇮🇷 تحقیق کنید .
🇮🇷 شاید آن حادثه هم ،
🇮🇷 به همین یارو آلمانیه ، ربط داشته باشد
🇮🇷 ولی آقا علی ( محافظ دیگه ) را نبرید
🇮🇷 می خواهم کنارم بماند .
🚥 چند روز گذشت .
🚥 ولی خبری از رحیم و محمد نشد
🚥 موسم حج هم تمام شد
🚥 حجاج آماده برگشتن به ایران شدند
🚥 و من همچنان منتظر رحیم و محمد بودم
🚥 به سفارت ایران هم اطلاع دادم
🚥 ولی بی فایده بود .
🚥 چند روز بعد ، دو نفر پیش من آمدند
🚥 و به من خبر دادند که رحیم پیدا شده
🚥 با آنها ، حرکت کردم .
🚥 مرا به یک زباله دانی بردند
🚥 خیلی وحشتناک بود
🚥 وای خدای من !
🚥 جسد بی سر رحیم ، در زباله دانی بود .
🚥 حالت تهوع پیدا کردم
🚥 گریه و زاری کردم
🚥 خودم را می زدم و ملامت می کردم
🚥 نگران محمد شدم
🚥 به سفارت ایران خبر دادم
🚥 با اولین پرواز ،
🚥 جنازه رحیم را ، به ایران بردند
🚥 هر روز برای من ، به سختی می گذشت
🚥 منتظر خبر بدی از محمد بودم
🚥 خدا خدا می کردم
🚥 که اتفاقی برایش نیفتاده باشد
🚥 چند روز بعد ،
🚥 یک آقایی با لباس عربی ، پیش من آمد
🚥 می گفت که از محمد خبر دارد
🚥 دوباره ترس ، وجودم را گرفت .
🚥 تنها دنبالش رفتم
🚥 یادم رفت به علی بگویم که من رفتم
🚥 همه راه به این فکر می کردم
🚥 که حتما اتفاق بدی برایش افتاده
🚥 که نتوانست خودش بیاید
🚥 هر لحظه منتظر بودم
🚥 که باز هم جسد محمد را نشانم بدهد
🚥 به یک کوچه بن بست رسیدیم
🚥 ناگهان چاقویش را درآورد
🚥 من شوکه شدم و گفتم :
🇮🇷 چکار می خواهی بکنی ؟!
🚥 او هم به عربی گفت :
🔥 می خواهم تو را بکشم .
🚥 ناگهان به طرفم حمله ور شد
🚥 من هم از ترس ، عقب عقب می رفتم
🚥 تا اینکه به زمین افتادم ...
💥
ادامه دارد ...
✍ نویسنده : حامد طرفی
کانال روانشناسی باموضوعات همسرداری وتربیت فرزند،رشدفردی با ویسها و کلیپهای مرتبط👇
@Ravanshenasee